مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است | چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است | |
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم | دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است | |
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن | گر چه از سجادهی تقوی بر و دوشم تهی است | |
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس | صفحهی خاطر ازین خواب فراموشم تهی است | |
گفتگوی پوچ ناصح را نمیدانم که چیست | اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است! | |
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را | همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است |