خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما

خجلت ز عشق پاک گهر می‌بریم ما از آفتاب دامن تر می‌بریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب دیوانگی به جای دگر می‌بریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمه‌ی حیات دلهای شب ز دیده‌ی تر می‌بریم ما
حیرت مباد پرده‌ی بینایی کسی! در وصل، انتظار خبر می‌بریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیع‌تر در چشم تنگ مور بسر می‌بریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان دیوان خود به آه سحر می‌بریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد! در خانه‌ایم و رنج سفر می‌بریم ما