بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
|
|
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
|
چون موجهی سرابیم، در شورهزار عالم
|
|
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
|
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
|
|
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
|
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
|
|
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
|
چون خامهی سبک مغز، از بی حضوری دل
|
|
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
|
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید
|
|
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
|
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
|
|
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
|
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
|
|
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
|