شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت

نجسته هنوز از جهان کام خویش ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخه‌ی آرزو سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست جگرگاه مرغ سخنگوی خست

ز معدن جدا گشت سربی سیاه گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت به دل کینه‌ی مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد گل عمر او چید و بر باد داد