منصور باد لشکر آن چشم کینهخواه
|
|
پیوسته باد دولت آن ابروی سیاه
|
عشقش سپه کشید به تاراج صبر من
|
|
آنگه که شب ز مشرق بیرون کشد سپاه
|
جانم دژم شد از غم آن نرگس دژم
|
|
پشتم دو تا شد از خم آن سنبل دو تاه
|
این درد و این بلا به من از چشم من رسید
|
|
چشمم گناه کرد و دلم سوخت بیگناه
|
ای دل! مرا بحل کن، وی دیده! خون گری
|
|
چندان که راه بازشناسی همی ز چاه
|
بر قد سرو قدان کمتر کنی نظر
|
|
بر روی خوبرویان کمتر کنی نگاه
|
ای دل! تو نیز بیگنهی نیستی از آنک
|
|
از دیدن نخستین بیرون شدی ز راه
|
گیرم که دیده پیش تو آورد صورتی
|
|
چون صد هزار زهره و چون صد هزار ماه
|
گر علتیت نیست، چرا در زمان بری
|
|
در حلقههای زلفش نشناخته پناه؟
|
ای دل! کنون بنال در این بستگی و رنج
|
|
این است حد آن که ندارد ادب نگاه
|
چون بنده گشت جاهل و خودکام و بیادب
|
|
او را ادب کنند به زندان پادشاه
|