شب و روز من آن داند که دیده است | پریشان زلف او را بر بناگوش | |
ندارم عقل در کف ای خوشا دی | ندارم هوش در سر ای خوشا دوش | |
نگه میکردی و میبردیم عقل | سخن میگفتی و میبردیم هوش | |
عیان روی گل و دامان گلچین | نشاید گفت بلبل را که مخروش |
شب و روز من آن داند که دیده است | پریشان زلف او را بر بناگوش | |
ندارم عقل در کف ای خوشا دی | ندارم هوش در سر ای خوشا دوش | |
نگه میکردی و میبردیم عقل | سخن میگفتی و میبردیم هوش | |
عیان روی گل و دامان گلچین | نشاید گفت بلبل را که مخروش |