مطلع یک غزل

شب و روز من آن داند که دیده است پریشان زلف او را بر بناگوش
ندارم عقل در کف ای خوشا دی ندارم هوش در سر ای خوشا دوش
نگه می‌کردی و می‌بردیم عقل سخن می‌گفتی و می‌بردیم هوش
عیان روی گل و دامان گلچین نشاید گفت بلبل را که مخروش