تو آن شهریاری که از آستینت | کشد بر سر خویش خورشید معجر | |
چو از خون گردان و از گرد میدان | شود دشت دریا شود بحر چون بر | |
فلک گردد از نوک رمحت مشبک | زمین گردد از نعل رخشت مجدر |
تو آن شهریاری که از آستینت | کشد بر سر خویش خورشید معجر | |
چو از خون گردان و از گرد میدان | شود دشت دریا شود بحر چون بر | |
فلک گردد از نوک رمحت مشبک | زمین گردد از نعل رخشت مجدر |