حبذا شهری که سالار است در وی سروری

از کمالاتش که نتوان حصر جستم شمه‌ای از ادیب عقل طوماری گشود و دفتری
خود به تنها بشکند هر لشکری را گرچه هست همرهش ز اقبال و بخت و فتح و نصرت لشکری
امن را تا پاسبان عدل او بیدار کرد ظلم جوید باد جوید فتنه جوید بستری
شهر قم کز تندی باد حوادث دیده بود آنچه بیند مشت خاکی از عبور صرصری
در همه این شهر دیدم بارها بر پا نمود کهنه دیواری که بر وی جغدی افشاند پری
از قدوم او در دولت به رویش باز شد گوئی از فردوس بگشودند بر رویش دری
شد به سعی او چنان آباد کاهل آن دیار مصر را ده می‌شمارند و ده مستحقری
پیش ازین گر هر ده ویران به حالش می‌گریست خندد اکنون بر هر اقلیمی و بر هر کشوری
کرد بر پا بس اساس نو در آن شهر کهن دادش اول از حصاری تازه زیبی و فری
لوحش الله چون حصار آسمان ذات‌البروج فرق هر برجی بلند از فرقدان سامنظری
شوخ چشمان فلک شب‌ها پی نظاره‌اش از بروج آسمان هر یک برون آرد سری
باره‌ی چون سد اسکندر به گرد قم کشید لطف حقش یاور و الحق چه نیکو یاوری
عقل چون دید از پی تاریخ این حصن حصین گفت «سدی نیک گرد قم کشید اسکندری»
ای بر خورشید رایت مهر گردون ذره‌ای آسمان در حکم انگشت تو چون انگشتری
با کف دریا نوالت هفت دریا قطره‌ای پیش خرگاه جلالت هفت گردون چنبری
حال زار من چه پرسی این نه بس کز روی تو دور ماندستم چو دور از روی خور نیلوفری
بوی دود عنبرین من گواه من که چرخ بی تو افکنده است چون عودم به سوزان مجمری
روزها بیداد و شب‌ها غمزه از بس دیده‌ام ز اختران هر یک جدا می‌سوزدم چون اخگری
گر ستودم حسن اخلاق تو را دانی که نیست از حطام دنیوی چشمم به خشکی یا تری
قمری و بلبل که مدح سرو و وصف گل کنند روز و شب زان سرو گل، سیمی نخواهند و زری