چه فتادت که نام ما نبری
|
|
چه شد آخر که یاد ما ناری
|
شکر کز دام عشق آزادی
|
|
جستی و رستی از گرفتاری
|
نیست گر نغز دلبری که در آن
|
|
داستانهای نغز بگذاری
|
ور کریمی نه سربلند و جواد
|
|
که به مدحش سری فرود آری
|
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
|
|
نیست یک تن در این زمان باری
|
که به او تا جمال بنمائی
|
|
از رخ ما نقاب برداری
|
سرد هنگامهای که یوسف را
|
|
نکند هیچکس خریداری
|
گفتم ای شاهدان گل رخسار
|
|
که نبینید زرد رخساری
|
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
|
|
به شما باشدش سزاواری
|
جز صباحی که در سخن او راست
|
|
رتبهی سروری و سالاری
|
چاکر اوست جان خاقانی
|
|
بنده او روان مختاری
|
به گهر ز انوری بود انور
|
|
آری این نوری است و آن ناری
|
نیست موسی و معجز قلمش
|
|
کرده باطل رسوم سحاری
|
نیست عیسی و گشته از نفسش
|
|
روح در قالب سخن ساری
|
سخنش دارویی که میبخشد
|
|
گاه مستی و گاه هشیاری
|
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
|
|
مظهر لطف حضرت باری
|
از زبان و دل تو گوهرناب
|
|
ریزد و خیزد این و آن آری
|
بحر عمان و ابر نیسانند
|
|
در گهرزایی و گهرباری
|
ابلق سرکش سخن داده
|
|
زیر ران تو تن به رهواری
|
لب گشودی زدند عطاران
|
|
مهر بر نافههای تاتاری
|