دارم از آسمان زنگاری
|
|
زخمها بر دل و همه کاری
|
با من اکنون فلک در آن حد است
|
|
از جگرخواری و دلآزاری
|
که به او جان دهم به آسانی
|
|
او ستاند ز من به دشواری
|
گفتم از جور چرخ ناهموار
|
|
شاید ار وا رهم به همواری
|
نرم شد استخوانم و نکشید
|
|
چرخ پای از درشت رفتاری
|
گفتم ار بخت خفته خواهد رفت
|
|
هم زبونی و هم نگونساری
|
صور دوم بلند گشت و نکرد
|
|
ز اولین خواب میل بیداری
|
دوش چون رو نهاد خسرو زنگ
|
|
سوی این بوستان زنگاری
|
شب چنان تیره شد که وام گرفت
|
|
گویی از روزگار من تاری
|
سوی خلوت سرای طبع شدم
|
|
یابم از غم مگر سبکباری
|
دیدم آن خانه را ز ویرانی
|
|
جغد دارد هوای معماری
|
غم در آنجا مجاور و شادی
|
|
گذر آنجا نکرده پنداری
|
نوعروسان بکر افکارم
|
|
همه در دلبری و دلداری
|
غیرت گلرخان یغمایی
|
|
رشگ مهطلعتان فرخاری
|
در زوایای آن نشسته غمین
|
|
مهر بر لب ز نغز گفتاری
|
کرده اندر دهان ضواحکشان
|
|
لبشان را ز خنده مسماری
|
غمزهشان را نه شوق خونریزی
|
|
طرهشان را نه میل طراری
|
زلف مشکینشان برافشانده
|
|
گرد بر چهرههای گلناری
|
سر و برشان ز گردش ایام
|
|
از حلی عاطل از حلل عاری
|
همه خندان به طنز گفتندم
|
|
خوی شرم از جبینشان جاری
|
چه فتادت که نام ما نبری
|
|
چه شد آخر که یاد ما ناری
|
شکر کز دام عشق آزادی
|
|
جستی و رستی از گرفتاری
|
نیست گر نغز دلبری که در آن
|
|
داستانهای نغز بگذاری
|
ور کریمی نه سربلند و جواد
|
|
که به مدحش سری فرود آری
|
خود ز ارباب طبع و فضل و هنر
|
|
نیست یک تن در این زمان باری
|
که به او تا جمال بنمائی
|
|
از رخ ما نقاب برداری
|
سرد هنگامهای که یوسف را
|
|
نکند هیچکس خریداری
|
گفتم ای شاهدان گل رخسار
|
|
که نبینید زرد رخساری
|
نیست ز اهل هنر کسی کامروز
|
|
به شما باشدش سزاواری
|
جز صباحی که در سخن او راست
|
|
رتبهی سروری و سالاری
|
چاکر اوست جان خاقانی
|
|
بنده او روان مختاری
|
به گهر ز انوری بود انور
|
|
آری این نوری است و آن ناری
|
نیست موسی و معجز قلمش
|
|
کرده باطل رسوم سحاری
|
نیست عیسی و گشته از نفسش
|
|
روح در قالب سخن ساری
|
سخنش دارویی که میبخشد
|
|
گاه مستی و گاه هشیاری
|
ای به خلق لطیف وخوی جمیل
|
|
مظهر لطف حضرت باری
|
از زبان و دل تو گوهرناب
|
|
ریزد و خیزد این و آن آری
|
بحر عمان و ابر نیسانند
|
|
در گهرزایی و گهرباری
|
ابلق سرکش سخن داده
|
|
زیر ران تو تن به رهواری
|
لب گشودی زدند عطاران
|
|
مهر بر نافههای تاتاری
|
باد هر جا برد ز کوی تو خاک
|
|
بگشاید دکان عطاری
|
آفرین بر بنان و خامهی تو
|
|
که از آنها چها پدید آری
|
چار انگشت نی تعالیالله
|
|
به دو انگشت خود نگهداری
|
در یکی لحظه بر یکی صفحه
|
|
صد هزاران نگار بنگاری
|
ای وفاپیشه یار دیرینه
|
|
که فزون باد با منت یاری
|
گر ز گردون شکایتی کردم
|
|
از جگرریشی و دلافکاری
|
نه ز کمظرفی است و کمتابی
|
|
نه ز بیبرگی است و بیباری
|
در حق هاتف این گمان نبری
|
|
این سخن را فسانه نشماری
|
خون دل میچکد ازین نامه
|
|
گر به دست اندکی بیفشاری
|
کرده جا بر دلم چو مرکز تنگ
|
|
گردش این محیط پرگاری
|
درد و داغی کزوست بر دل من
|
|
شرح آن کی توان ز بسیاری
|
یکی از دردهای من این است
|
|
که سپهرم ز واژگونکاری
|
داده شغل طبابت و زین کار
|
|
چاکران مراست بیزاری
|
من که عار آیدم ز جالینوس
|
|
کندم گر به خانه پاکاری
|
فلک انباز کرده ناچارم
|
|
با فرومایگان بازاری
|
رسد از طعنشان به من گاهی
|
|
دل خراشی کهن جگرخواری
|
اف بر آن سرزمین که طعنه زند
|
|
زاغ دشتی به کبک کهساری
|
من و این شغل دون و آن شرکا
|
|
با همه ساختم به ناچاری
|
چیست سودم ازین عمل دانی
|
|
از عزیزان تحمل خواری
|
در مرض خواجگان ز من خواهند
|
|
هم مداوا و هم پرستاری
|
صد ره از غصه من شوم بیمار
|
|
تا یکیشان رهد ز بیماری
|
چون شفا یافت به که باز او را
|
|
چشم پوشی و مرده انگاری
|
که گمان داشت کز تنزل دهر
|
|
کار عیسی رسد به بیطاری
|
هم ز بیطارش نباشد سود
|
|
جز پهین خران پرواری
|
تا زند خنده برق نیسانی
|
|
تا کند گریه ابر آزاری
|
دوستانت به خنده و شادی
|
|
دشمنانت به گریه و زاری
|