رو ای باد صبا ای پیک مشتاقان سوی گلشن

در آن میدان که از گرد سواران گلشن گیتی به چشم کینه‌اندیشان نماید تیره چون گلخن
گه از درماندگی زخمی اعانت خواهد از بسمل گه از بیچارگی دشمن حمایت جوید از دشمن
امل در گریه هر جانب گذارد در هزیمت پا اجل در خنده از هر سو برون آرد سر از مکمن
به فر و شوکت و اقبال و حشمت چون گذارد پا چو خورشید جهان‌آرا فراز نیلگون توسن
به دستی تیغ چون آب و به دستی رمح چون آتش به سر بر مغفری از زر ببر خفتانی از آهن
به رمح و گرز و تیر و تیغ در دشت نبرد آید پلنگ‌آویز و اژدربند و پیل‌انداز و شیراوژن
سر دشمن به زیر پالهنگ آرد چنان آسان که چابک دست خیاطی کشاند رشته در سوزن
زهی از درک اقصی پایه‌ی جاهت خرد قاصر ز احصاء فزون از حد کمالاتت زبان الکن
زمام خلق عالم گر به کف دارد چه فخر او را نمی‌نازد به چوپانی شبان وادی ایمن
ادیب فکرت آن داناست کاطفال دبستانش ز فرط زیرکی خوانند چرخ پیر را کودن
گشاید نفحه‌ی جانبخش لطفت بوی بهرامج زداید لمعه‌ی جانسوز قهرت زنگ بهرامن
فروزد شمع اقبالت به نور خویشتن آری چراغ مهر عالم‌تاب مستغنی است از روغن
عجب نبود اگر در عهد جود و دور انعامت تهی ماند از گهر دریا و خالی شد در از معدن
کف جود تو در دامان خلق افشاند هر گوهر که دریا داشت در گنجینه یا کان داشت در مخزن
فلک مشاطه‌ی رخسار جاه توست از آن دایم گهی گلگونه ساید در صدف گه سرمه در هاون
جهاندارا خدیوا کامکارا روزگاری شد که بیزد خاک غم بر فرق من این کهنه پرویزن
بدانسان روزگارم تیره دارد گردش گردون که روز و شب نمی‌تابند مهر و ما هم از روزن
چنان سست است بازارم که می‌کاهد خریدارم جوی از قیمت من گر فروشندم به یک ارزن
رسد بر جان و تن هر دم ز دونان و ز نادانان در آن بازارم آزاری که نتوان شرح آن دادن
همانا مبدی پیرم کز آتشخانه‌ی برزین فتادستم میان جرگه‌ی اطفال در برزن