کرده‌ام از کوی یار بیهده عزم سفر

چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیده‌ام رنج سفر دیده‌ام کافرم ار دیده‌ام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بی‌شمار شهر بسی و دیار دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضه‌ای از خرمی در همه گیتی مثل مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زاده‌ی پشت کرام کز همه‌شان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان ساخت به یک لحظه‌اش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک بی‌خبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون نیست بجز زاغ و بوم ماتمی و نوحه‌گر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم تا سحرم بود باز دیده‌ی اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد شب ز شبم تیره‌تر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی می‌بردم کو به کو می‌کشدم در به در