ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت

ز غمزه، چشم تو یک تیر در کمان نگذاشت که اول از دل مجروح من نشان نگذاشت
ز بی‌وفایی گل بود مرغ دل آگاه از آن به گلبن این گلشن آشیان نگذاشت
ز شوق دیدن آن گل، ستم نگر که شدم رضا به رخنه‌ی دیوار و باغبان نگذاشت
رسید کار به جایی که یار بگذارد ز لطف بر دل من دستی، آسمان نگذاشت
ز ناز بر دل پیر و جوان در این محفل کدام داغ که آن نازنین جوان نگذاشت
شکایتی ز سگانت نبود هاتف را بر آستان تواش جور پاسبان نگذاشت