چون درآمد به شهر دوست فقیر
|
|
کرد اوصاف حسن او تقریر
|
اندر آمد به مسجد جامع
|
|
زو کرامات اولیا لامع
|
بعد از آن چون نماز جمعه بکرد
|
|
با جماعت، فقیر صاحب درد
|
از مصلی فراز منبر شد
|
|
مجلس عاشقان منور شد
|
بر زبان سری از حقیقت راند
|
|
که از آن فهم خلق عاجز ماند
|
گفت: کافهام اگرچه در ماند
|
|
آخر این چوب پاره میداند
|
منبر از جای خویشتن برخاست
|
|
وز زمین در هوا همی شد راست
|
شیخ گفتش: ادب نگه میدار
|
|
حرکت را به عاشقان بگذار
|
منبر، آنجا که بود، باز استاد
|
|
قریب پنجاه مجلسی جان داد
|
شیخ گفت: آنکه نور مجلس ماست
|
|
چون به مجلس نیامده است کجاست؟
|
مجلسم بیلقاش تاریک است
|
|
سخن عشق نیز باریک است
|
عذر دارد هرآنکه باریکی
|
|
در نیابد میان تاریکی
|
صحن جان را چراغ پیدا نیست
|
|
مگر آن دل شکار اینجا نیست؟
|
چون نیامد به مجلس عشاق
|
|
جان بدادند عاشقان ز فراق
|
یاد او بر زبان با برکت
|
|
چون نبخشد جماد را حرکت؟
|
داند آن کس کزو نشان دارد
|
|
که ز شوقش جماد جان دارد
|
عاشقانش چو در حدیث آیند
|
|
در و دیوار گوش بگشایند
|
عاشق از هجر او همی میرد
|
|
چوب منبر هوا همی گیرد
|
گر ندانی تو این سخن به یقین
|
|
رو سریرش به صحن مسجد بین
|