جز حدیث تو من نمیدانم | خامشی از سخن نمیدانم | |
در کمند غم تو پا بستم | وز می اشتیاق تو مستم | |
دیدهی ما، اگر چه بینور است | لیک نزدیک بین هر دور است | |
ساکن است او، مگر تو بشتابی | در نیابد، مگر تو دریابی | |
گرچه ما خود نه مرد عشق توایم | لیک جویان درد عشق توایم | |
طالبان را ره طلب بگشای | راه مقصود را به ما بنمای | |
دل و دنیای خویش در کویت | همه دادم به دیدن رویت | |
یارب، این دولتم میسر باد | که به دیدار دوست گردم شاد |