اگر، ای آرزوی جان که تویی
|
|
باز بینم تو را چنان که تویی
|
شوم از قید جسم و جان فارغ
|
|
به تو مشغول وز جهان فارغ
|
گر تو روزی به گفتن سخنی
|
|
التفاتی کنی به مثل منی
|
چون حدیث تو بشنود گوشم
|
|
رود از حال خویشتن هوشم
|
دیده را دیدن تو میباید
|
|
دیدنت گرچه شوق افزاید
|
بستهی عقل و هوش را زین پس
|
|
چشم جادو و خال شوخ تو بس
|
هر نفس چشم شوخت، از پی ناز
|
|
شیوهی تازه میکند آغاز
|
لبت آب حیات جان من است
|
|
شوق پیدا غم نهان من است
|
با لبت، کو حیات شد جان را
|
|
قدر نبود خود آب حیوان را
|
مشکن دل، چنان که عادت توست
|
|
که دلم مخزن محبت توست
|
نه فراغت به حسب حال منت
|
|
نه مجالی که بشنوم سخنت
|
گر به سالیت نوبتی بینم
|
|
بود احیای جان مسکینم
|
با تو بینم رقیب و من گذران
|
|
دیده بر هم نهاده، دل نگران
|
جان ما را تعلقی که به توست
|
|
با خود آوردهایم، آن ز نخست
|
هر چه دل را بدان نباشد آز
|
|
دیده فارغ بود ز دیدن باز
|
دل بخواهد که دیده را بیند
|
|
دیده حیران، که تا کجا بیند؟
|
اندران ره کزو نشان جویند
|
|
سر فدا کرده، ترک جان گویند
|