شیخ السلام امام غزالی
|
|
آن صفا بخش حالی و قالی
|
واله حسن خوبرویان بود
|
|
در ره عشق دوست جویان بود
|
بود چشم صفای آن صادق
|
|
برنگاری، به جان، چنان عاشق
|
که همی شد سوار اندر ری
|
|
وز مریدان فزون ز صد در پی
|
دلبری دید همچو بدر تمام
|
|
که برون آمد از یکی حمام
|
کرده از لطف و صنع ربانی
|
|
تاب حسنش جهان نورانی
|
شیخ را چون نظر برو افتاد
|
|
صورت دوست دید، باز استاد
|
از دل و جان درو همی نگرید
|
|
هر نظر او به روی دیگر دید
|
شده مردم به شیخ در، نگران
|
|
شیخ در روی آن پری حیران
|
صوفیان جمله منفعل گشتند
|
|
همه بگذاشتند و بگذشتند
|
لیک پیری، که بود غاشیهدار
|
|
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
|
تبع صورت از تو لایق نیست
|
|
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
|
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
|
|
«ریة الحسن راحة الاعین»
|
گر نیفتادمی به صورت زار
|
|
بودیم جیرئیل غاشیهدار
|
عاشقانی که مست و مدهوشند
|
|
باده از جام عشق مینوشند
|
ز اندرون غافل است بیرون بین
|
|
روی لیلی به چشم مجنون بین
|
حسن صورت چو آلت است تو را
|
|
پس به کاری حوالت است تو را
|
مغز خود ز اندرون پوست ببین
|
|
زان شعاعی ز نور دوست ببین
|
گر تو بی مغز نام دوست بری
|
|
باشی از عشق روی دوست بری
|
هر که از دوست دوست میخواهد
|
|
جوهرش را عرض نمیکاهد
|
اگرت هست قوت مردان
|
|
اینک اسب و سلاح و این میدان
|
هست آرام جان من مهرش
|
|
هست سود و زیان من مهرش
|
دلم از حسن او لقا خواهد
|
|
دیدهام دید، دل چرا خواهد؟
|
پای دل را به دام او بستم
|
|
وز می اشتیاق او مستم
|
فارغ است او ز ما و ما جویان
|
|
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
|