من خود این درد را دوا دانم
|
|
لیکن از شرم گفت نتوانم
|
چون به یکبارگی برفت از کار
|
|
به اتابک رسید این گفتار
|
گفت اتابک که: محرم او کیست؟
|
|
باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟
|
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟
|
|
زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟
|
چون بپرسید محرمش، به نهفت
|
|
راز خود را، چنان که بود، بگفت
|
عشق نقلی و چارهسازی او
|
|
بر غم خویش و بینیازی او
|
وآنکه آن شب برفت و وا گردید
|
|
که چه بیالتفاتی از وی دید
|
به تنی خسته و دلی پر غم
|
|
همه تقریر کرد با محرم
|
چون که محرم شنید ازو این راز
|
|
گفت در خدمت اتابک باز
|
گفت، اتابک چو این سخن بشنید:
|
|
باید این درد را دوا طلبید
|
با بزرگان عهد او بر شیخ
|
|
به تضرع بخواست از در شیخ
|
تا گشاید برو طریق وصول
|
|
کند از راه خادمیش قبول
|
زین نمط پیش او بسی راندند
|
|
قصهی راز پس فرو خواندند
|
رقتی در میانه پیدا شد
|
|
اثر عشق او هویدا شد
|
شیخ، از راه حق، فراغت را
|
|
به رضا گفت آن جماعت را:
|
این بنا بر مراد من منهید
|
|
لیک او را مراد او بدهید
|
پس اتابک گرفت او را دست
|
|
پیر عقد نکاح او در بست
|
پیش دختر از آن خبر بردند
|
|
همدمش ساعتی بیاوردند
|
یار محبوب و پس محب مرید
|
|
چون که در آستان شیخ رسید
|
زد سرانگشت بر درش در حال
|
|
بار دادش، کنون که بود حلال
|