مثنوی

من خود این درد را دوا دانم لیکن از شرم گفت نتوانم
چون به یکبارگی برفت از کار به اتابک رسید این گفتار
گفت اتابک که: محرم او کیست؟ باز پرسید ازو به خفیه که: چیست؟
سر عنقاست؟ یا دماغ نهنگ؟ زیر دریاست؟ یا به هفت اورنگ؟
چون بپرسید محرمش، به نهفت راز خود را، چنان که بود، بگفت
عشق نقلی و چاره‌سازی او بر غم خویش و بی‌نیازی او
وآنکه آن شب برفت و وا گردید که چه بی‌التفاتی از وی دید
به تنی خسته و دلی پر غم همه تقریر کرد با محرم
چون که محرم شنید ازو این راز گفت در خدمت اتابک باز
گفت، اتابک چو این سخن بشنید: باید این درد را دوا طلبید
با بزرگان عهد او بر شیخ به تضرع بخواست از در شیخ
تا گشاید برو طریق وصول کند از راه خادمیش قبول
زین نمط پیش او بسی راندند قصه‌ی راز پس فرو خواندند
رقتی در میانه پیدا شد اثر عشق او هویدا شد
شیخ، از راه حق، فراغت را به رضا گفت آن جماعت را:
این بنا بر مراد من منهید لیک او را مراد او بدهید
پس اتابک گرفت او را دست پیر عقد نکاح او در بست
پیش دختر از آن خبر بردند همدمش ساعتی بیاوردند
یار محبوب و پس محب مرید چون که در آستان شیخ رسید
زد سرانگشت بر درش در حال بار دادش، کنون که بود حلال