مثنوی

عاشق بی‌قرار، از سر درد به ریا مدتی چو طاعت کرد
از ریا دور بود اخلاصش برد سوی عبادت خاصش
بوی تحقیق از آن مجاز شنود دری از عاشقی برو بگشود
دایما مشتغل به ذکر خدای نه به شه راه داد و نی به گدای
نه شنید از کسی، نه با کس گفت در عبادت به آشکار و نهفت
هم رعیت مرید و هم شاهش همه از ساکنان درگاهش
شبی، آن مه، چو جمله خلق بخفت زد در شیخ و در جوابش گفت:
آنکه معشوق توست؟ گفت: آری گر تو آنی من آن نیم، باری
زد بسی در ولیک سود نداشت نگشود و بر خودش نگذاشت
شاه خوبان، چو دید آن حالت متاثر شد از چنان حالت
در خود از درد عشق دردی دید باز گردید و جای می نگزید
چون که در قصر خویش منزل کرد با هزاران هزار انده و درد
سینه پر سوز ازو و دل بریان جان به دریا غریق و تن به کران
گشت بیمار، چو نخورد و نخفت دایما با خود این سخن می‌گفت:
طالبم را نگر، که شد مطلوب یا محب مرا، که شد محبوب
ای پدر، بهر من طبیب مجوی رو، ز بیمار خویش دست بشوی
کو نداند دوا عنای مرا چاره مردن بود بلای مرا
درد دل را مجو دوا ز طبیب به نگردد، مگر به بوی حبیب
چون که درد من از طبیب افزود هیچ دارو مرا ندارد سود
نیست در دل ز زهر غم آن درد که به تریاق دفع شاید کرد