غزل

عاشقی ترک خواب و خور کرده جای خود را ز گریه تر کرده
حیرت حسن دوست جانش را از تن خویش بی‌خبر کرده
دایم اندر نماز و روزه‌ی عشق درس عشاق را ز بر کرده
پیش تیر ارادت معشوق جگر خویش را سپر کرده
کارش از دست خود بدر رفته یارش از کوی خود بدر کرده
در ره کوی دوست بی‌سر و پا دل و جان داده، پا ز سر کرده
همت عالیش عراقی را سفر راه پرخطر کرده