حکایت

چون بسوزد هوای پیچاپیچ او بماند چو زو نماند هیچ
او سراپای تخت انوار است او مطایای رخت اسرار است
او رساند ز شوق روحانی به جمال و جلال رحمانی
عشق ز اوصاف کردگار یکی است عاشق و عشق و حسن یار یکی است
بود معبود خالق رزاق نفس خود را به نفس خود مشتاق
آن جمیلی، که او جمال آراست «کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
تا در گنج ذات بنماید به کلید صفات بگشاید
چون به او صاف خاص ظاهر شد پیش انسان به ذات حاضر شد
به جمال صفا تجلی کرد عشق را یار اهل معنی کرد
یافتش عاشق از ظهور صفت علمش از علم و قدرت از قدرت
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر در کلام از کلام شد بخبر
وز ارادت ارادتش حاصل وز حیاتش حیات شد واصل
از جمالش جمال وی نمود وز بقایش بقای عشق فزود
از محبت محبتش بشناخت وز تجلی عشق عشقش باخت
زین صفت‌ها چو بوی دوست شنید خویشتن را ندید و او را دید
مظهر وی دوست را بنهفت «لیس فی جبتی سوی الله» گفت
چون که برکند جبه را وارست جبه بر کن، که پات بر دارست
«مابه الاشتراک» را بنشان «مابه الامتیاز» را بر خوان
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظم‌شان» گرد هستی خود ز خود بنشان