یکی از عاشقان جمالت را
|
|
بود نجم اکابر کبری
|
آن معین شریعت احمد
|
|
آن قرین دل و قریب احد
|
بود بر چرخ انجم اخیار
|
|
آفتاب معانی اسرار
|
آن گره سالکان، که ره بردند
|
|
اقتباس کمال ازو کردند
|
بربود از مقام آزادی
|
|
دل او حسن مجد بغدادی
|
بربودش بتی چنان مقبول
|
|
ناگهان از مقام عالی دل
|
حسن زیباش خیل عشق آورد
|
|
صبر و آرام او به غارت برد
|
گفت: آیا بر من آریدش؟
|
|
هست جان او، بر تن آریدش
|
در زمان نزد شیخش آوردند
|
|
خاطر شیخ گشت رسته ز بند
|
زو بپرسید: تا چه دارد دوست؟
|
|
و آن چه باشد که دوست عاشق اوست؟
|
در دمش چون او بپرسیدند
|
|
میل شطرنج باختن دیدند
|
شیخ شطرنج خواست، وقت گزید
|
|
با حریف ظریف میبازید
|
چون که مغلوب کرد خیلش را
|
|
همگی جذب کرد میلش را
|
حب شطرنج از دلش بربود
|
|
بازیی چند بس نکوش نمود
|
فرس دولتش چو بازین شد
|
|
بیدق همتش به فرزین شد
|
شاه نفسش ازان عری برخاست
|
|
ماهرخ عرصهای نکوتر خواست
|
دستها بازداشت زین دستان
|
|
پیل او کرد یاد هندستان
|
چند روزی به خلوتش بنشاند
|
|
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
|
چون ز ذوق صفاش بیهش کرد
|
|
همه در عشق او فرامش کرد
|
هست عشق آتشی، که شعلهی آن
|
|
سوزد از دل حجاب هر حدثان
|
چون بسوزد هوای پیچاپیچ
|
|
او بماند چو زو نماند هیچ
|
او سراپای تخت انوار است
|
|
او مطایای رخت اسرار است
|
او رساند ز شوق روحانی
|
|
به جمال و جلال رحمانی
|
عشق ز اوصاف کردگار یکی است
|
|
عاشق و عشق و حسن یار یکی است
|
بود معبود خالق رزاق
|
|
نفس خود را به نفس خود مشتاق
|
آن جمیلی، که او جمال آراست
|
|
«کنت کنزا» بگفت و آنگه خواست
|
تا در گنج ذات بنماید
|
|
به کلید صفات بگشاید
|
چون به او صاف خاص ظاهر شد
|
|
پیش انسان به ذات حاضر شد
|
به جمال صفا تجلی کرد
|
|
عشق را یار اهل معنی کرد
|
یافتش عاشق از ظهور صفت
|
|
علمش از علم و قدرت از قدرت
|
سمعش از سمع و هم بصر ز بصر
|
|
در کلام از کلام شد بخبر
|
وز ارادت ارادتش حاصل
|
|
وز حیاتش حیات شد واصل
|
از جمالش جمال وی نمود
|
|
وز بقایش بقای عشق فزود
|
از محبت محبتش بشناخت
|
|
وز تجلی عشق عشقش باخت
|
زین صفتها چو بوی دوست شنید
|
|
خویشتن را ندید و او را دید
|
مظهر وی دوست را بنهفت
|
|
«لیس فی جبتی سوی الله» گفت
|
چون که برکند جبه را وارست
|
|
جبه بر کن، که پات بر دارست
|
«مابه الاشتراک» را بنشان
|
|
«مابه الامتیاز» را بر خوان
|
چون ز «سبحان» شدی تو «اعظمشان»
|
|
گرد هستی خود ز خود بنشان
|