تا غمت با من آشنایی کرد | دلم از جان خود جدایی کرد | |
تا غم تو قبول کرد مرا | هستی خود ملول کرد مرا | |
در سماع توام، چو حال گرفت | از وجود خودم ملال گرفت | |
آیت عشق تو چو بر خواندم | مایهی جان و دل برافشاندم | |
هر کجا آفتاب حسن تو تافت | عاشقان را بجست و نیک بیافت | |
اگر، ای آفتاب جانافروز | شب ما از رخ تو گردد روز | |
اندر آن بس بود ز روی تو تاب | گو: دگر آفتاب و ماه متاب | |
ای ز عشاق گرم بازارت | به ز من عالمی خریدارت | |
من کیم، تا زنم ز عشق تو لاف؟ | نیست دعوای این سخن ز گزاف |