غزل

تیری، ای دوست، برکش از ترکش پس به آبروی چون کمان درکش
هان! دلم گر نشانه می‌خواهی زدن از توست و از من آهی خوش
کی ز تیرت الم رسد؟ که مرا دیده در حیرت است و دل در غش
یابم از دیدن تو آب حیات ور بسوزانیم تو در آتش
خواه نوش است و خواه زهرآلود شربت از دست دوست خوش درکش
ور دهد غیر شربت نوشت نیش دان و به خاک ریز و مچش
به عراقی مگو: بیا بر من خویشتن را بگوی، ای دلکش