حکایت

زورش از پا برفت و دل از دست شد درو، از شراب حیرت، مست
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت بس به غربال چشم خون می‌بیخت
جامه‌ی گلخنی ز تن بدرید در پی آن پسر همی گردید
شاهزاده چو سوی او نگرید بوی عشقش ز خون دل بشنید
از تعجب به حال او نگران بادپا را فروگذاشت عنان
سوی نخجیر گاه شد به شتاب گلخنی اوفتاده مست و خراب
ناوک فرقتش جگر خسته وز ملاقات امید بگسسته
دل بداده ز دست و شوریده از تن و جان امید ببریده
با دلی خسته و درونی ریش غرقه در خون ز اشک دیده‌ی خویش
روز دیگر، چو شاه وا گردید گلخنی را هنوز در خون دید
مست مست اندرو نگاهی کرد گلخنی دوست دید و آهی کرد
آن نگارین ره حرم برداشت گلخنی را بدان صفت بگذاشت
وامقی گشته در پی عذرا گاه در شهر و گاه در صحرا
گاه سودای آن پری پختی گاه با خویشتن همی گفتی:
چه خیال است؟ پادشاهی را به گدایی کجا بود پروا؟
گر بپرسد کسی ز من حالم من چه گویم که از که مینالم؟
نیست یارای گفتنم با کس که دلم را به وصل کیست هوس؟
منزلم دور و بس گرانبارم چون کنم؟ چیست چاره‌ی کارم؟
جگرش سوخته، دلش بریان سال و مه خسته، روز و شب گریان
باطنش مست و ظاهرش هشیار در پی یار و بی‌خبر ز اغیار