بود مردی همیشه در گلخن
|
|
گلخنش بود سال و مه گلشن
|
گرد حمام نفس میگردید
|
|
گلخن جسم را همی تابید
|
زان مقامش ملال پیدا شد
|
|
به تفرج به سوی صحرا شد
|
یک دم از گلخن بدن بپرید
|
|
گرد صحرای روح می گردید
|
دید آب روان و سبزه و گل
|
|
مرده در پای حسن گل، بلبل
|
گرد آن مرغزار میگردید
|
|
باز دانست پاک را ز پلید
|
گفت با خویشتن که: این گلشن
|
|
هست بسیار خوشتر از گلخن
|
ناگهان دلبری فرشته لقا
|
|
اندر آن مرغزار شد پیدا
|
مرکب حسن را سوار شده
|
|
صد چو یوسف رکابدار شده
|
از رخ خوب و عارض پر نور
|
|
رشک صد آفتاب و منظر حور
|
صد دل شاهد شکر گفتار
|
|
برده از ره به طرهی طرار
|
صد ستاره مهش عرق کرده
|
|
آفتابی ز نو برآورده
|
صد هزاران دلی به غم خسته
|
|
برده، در دام زلفها بسته
|
چشم مستش چو ابروی دلکش
|
|
خوب با خوب دیده خوش با خوش
|
قطرهی ژاله بر گل خندان
|
|
نسبتی دان بدان لب و دندان
|
تن و جانش چنان مطهر و پاک
|
|
که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
|
عزم نخجیرگاه کرده و مست
|
|
تیرش اندر کمان، کمان در دست
|
راست گویی مگر به غمزهی خود
|
|
عاشقان را به تیر خواهد زد
|
گلخنی بینوا و ناموزون
|
|
از بن گلخن آمده بیرون
|
عارضی آن چنان منور دید
|
|
شاهزاده چو سوی او نگرید
|
زورش از پا برفت و دل از دست
|
|
شد درو، از شراب حیرت، مست
|
خون ز سودای دل ز چشمان ریخت
|
|
بس به غربال چشم خون میبیخت
|
جامهی گلخنی ز تن بدرید
|
|
در پی آن پسر همی گردید
|
شاهزاده چو سوی او نگرید
|
|
بوی عشقش ز خون دل بشنید
|
از تعجب به حال او نگران
|
|
بادپا را فروگذاشت عنان
|
سوی نخجیر گاه شد به شتاب
|
|
گلخنی اوفتاده مست و خراب
|
ناوک فرقتش جگر خسته
|
|
وز ملاقات امید بگسسته
|
دل بداده ز دست و شوریده
|
|
از تن و جان امید ببریده
|
با دلی خسته و درونی ریش
|
|
غرقه در خون ز اشک دیدهی خویش
|
روز دیگر، چو شاه وا گردید
|
|
گلخنی را هنوز در خون دید
|
مست مست اندرو نگاهی کرد
|
|
گلخنی دوست دید و آهی کرد
|
آن نگارین ره حرم برداشت
|
|
گلخنی را بدان صفت بگذاشت
|
وامقی گشته در پی عذرا
|
|
گاه در شهر و گاه در صحرا
|
گاه سودای آن پری پختی
|
|
گاه با خویشتن همی گفتی:
|
چه خیال است؟ پادشاهی را
|
|
به گدایی کجا بود پروا؟
|
گر بپرسد کسی ز من حالم
|
|
من چه گویم که از که مینالم؟
|
نیست یارای گفتنم با کس
|
|
که دلم را به وصل کیست هوس؟
|
منزلم دور و بس گرانبارم
|
|
چون کنم؟ چیست چارهی کارم؟
|
جگرش سوخته، دلش بریان
|
|
سال و مه خسته، روز و شب گریان
|
باطنش مست و ظاهرش هشیار
|
|
در پی یار و بیخبر ز اغیار
|
گر به شهر آمدی، به هر ایام
|
|
نزدی جز به کوی دلبر گام
|
پیش هیچ آفریده ندریده
|
|
پردهی راز آن پسندیده
|
با نم چشم و اشک چون باران
|
|
راز یاران نهفته ز اغیاران
|
با سگ کوی دوست همدم شد
|
|
به چنین فرصتی چه خرم شد؟
|
کرده در چشم جان، به بوی حبیب
|
|
خاک پای سگان کوی حبیب
|
مدتی با دل ز غم به دو نیم
|
|
بود در کوی آن نگار مقیم
|
تا غلامی برو شبیخون کرد
|
|
زان مقامش به زور بیرون کرد
|
بیدل و جان همی دوید بسر
|
|
تا به جای سگان آن دلبر
|
چون دو هفته برآمد از ایام
|
|
آن نگارین، دو هفته ماه تمام
|
صفت نخجیر را مطول کرد
|
|
عزم نخجیر گاه اول کرد
|
عاشق مستمند بیچاره
|
|
بود در کوه و دشت آواره
|
دیده پر خون، دماغ پر سودا
|
|
جان ز آشوب عشق در غوغا
|
غم هجران تنش چو مو کرده
|
|
در میان وحوش خو کرده
|
در بیابان عشق سرگردان
|
|
همچو مجنون مشوش و عریان
|
گشته فارغ ز گلخن و حمام
|
|
آشنایی گرفته با دد و دام
|
ناکهان دل فگار شد آگاه
|
|
که به نخجیر خواهد آمد شاه
|
آهویی دید کشته، بخروشید
|
|
پوست برکند ازو و در پوشید
|
پوست در سر کشید آهووار
|
|
تا به تیرش مگر زند دلدار
|
شاهزاده، چو در رسید از راه
|
|
کرد گرد شکارگاه نگاه
|
صورتی دید همچو آهویی
|
|
غافل از عادت تگ و پویی
|
گفت: غافل نشسته است این دد
|
|
اندر آورد تیر و بر وی زد
|
گلخنی زخم تیر در دل خورد
|
|
جان و تن نیز در سردل کرد
|
بیخود آن پوست دور کرد ز تن
|
|
گفت: دستت درست باد، بزن!
|
تیر کز شست دلبران آید
|
|
هدفش جان عاشقان آید
|
چشمهی خون روانش از دل ریش
|
|
رقص میکرد از طرب، بیخویش
|
ذره چون آفتاب را بیند
|
|
در هوایش ز رقص ننشیند
|
در رگش چون نماند خون برجا
|
|
سست شد، اندر اوفتاد ز پا
|
بر گذرگاه دوست بر خون خفت
|
|
جان همی داد و این غزل میگفت:
|