حکایت

بود مردی همیشه در گلخن گلخنش بود سال و مه گلشن
گرد حمام نفس می‌گردید گلخن جسم را همی تابید
زان مقامش ملال پیدا شد به تفرج به سوی صحرا شد
یک دم از گلخن بدن بپرید گرد صحرای روح می گردید
دید آب روان و سبزه و گل مرده در پای حسن گل، بلبل
گرد آن مرغزار می‌گردید باز دانست پاک را ز پلید
گفت با خویشتن که: این گلشن هست بسیار خوشتر از گلخن
ناگهان دلبری فرشته لقا اندر آن مرغزار شد پیدا
مرکب حسن را سوار شده صد چو یوسف رکابدار شده
از رخ خوب و عارض پر نور رشک صد آفتاب و منظر حور
صد دل شاهد شکر گفتار برده از ره به طره‌ی طرار
صد ستاره مهش عرق کرده آفتابی ز نو برآورده
صد هزاران دلی به غم خسته برده، در دام زلف‌ها بسته
چشم مستش چو ابروی دلکش خوب با خوب دیده خوش با خوش
قطره‌ی ژاله بر گل خندان نسبتی دان بدان لب و دندان
تن و جانش چنان مطهر و پاک که تو گفتی نداشت بهره ز خاک
عزم نخجیرگاه کرده و مست تیرش اندر کمان، کمان در دست
راست گویی مگر به غمزه‌ی خود عاشقان را به تیر خواهد زد
گلخنی بی‌نوا و ناموزون از بن گلخن آمده بیرون
عارضی آن چنان منور دید شاهزاده چو سوی او نگرید