حکایت

حاضران خواستندش آزردن خر ز مسجد بپا گه آوردن
پیر گفتا بدو که: ای خرجو بنشین یک زمان و هیچ مگو
نطق دربند و گوش باش دمی بنشین و خموش باش دمی
پس ندا کرد سوی مجلسیان: کاندرین طایفه، ز پیر و جوان
هرکه با عشق در نیامیزد زین میانه به پای برخیزد
ابلهی، همچو خر، کریه لقا چست برخاست، از خری، برپا
پیر گفتا: تویی که در یاری دل نبستی به عشق؟ گفت: آری
بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار هان! خرت یافتم بیار افسار
ویحک! ای بی‌خبر ز عالم عشق ناچشیده حلاوت غم عشق
خر صفت، بار کاه و جو برده بی‌خبر زاده، بی‌خبر مرده
از صفاهای عشق روحانی بی‌خبر در جهان، چو حیوانی
طرفه دون همتی و بی‌خبری که ندارد به دلبری نظری
هر حرارت، که عقل شیدا کرد نور خورشید عشق پیدا کرد
هر لطافت، که در جمال افزود اثر عشق پاکبازان بود
گر تو پاکی، نظر به پاکی کن منقطع از طباع خاکی کن
سوز اهل صفا به بازی نیست عشقبازی خیالبازی نیست
رو، در عشق آن نگارین زن که تو از عشق او شدی احسن
هر که عشقش نپخت و خام بماند مرغ جانش اسیر دام بماند
عشق ذوقی است، همنشین حیات بلکه چشم است بر جبین حیات
عشق افزون ز جان و دل جانی است بلکه در ملک روح سلطانی است