حاضران خواستندش آزردن
|
|
خر ز مسجد بپا گه آوردن
|
پیر گفتا بدو که: ای خرجو
|
|
بنشین یک زمان و هیچ مگو
|
نطق دربند و گوش باش دمی
|
|
بنشین و خموش باش دمی
|
پس ندا کرد سوی مجلسیان:
|
|
کاندرین طایفه، ز پیر و جوان
|
هرکه با عشق در نیامیزد
|
|
زین میانه به پای برخیزد
|
ابلهی، همچو خر، کریه لقا
|
|
چست برخاست، از خری، برپا
|
پیر گفتا: تویی که در یاری
|
|
دل نبستی به عشق؟ گفت: آری
|
بانگ بر زد، بگفت: ای خر دار
|
|
هان! خرت یافتم بیار افسار
|
ویحک! ای بیخبر ز عالم عشق
|
|
ناچشیده حلاوت غم عشق
|
خر صفت، بار کاه و جو برده
|
|
بیخبر زاده، بیخبر مرده
|
از صفاهای عشق روحانی
|
|
بیخبر در جهان، چو حیوانی
|
طرفه دون همتی و بیخبری
|
|
که ندارد به دلبری نظری
|
هر حرارت، که عقل شیدا کرد
|
|
نور خورشید عشق پیدا کرد
|
هر لطافت، که در جمال افزود
|
|
اثر عشق پاکبازان بود
|
گر تو پاکی، نظر به پاکی کن
|
|
منقطع از طباع خاکی کن
|
سوز اهل صفا به بازی نیست
|
|
عشقبازی خیالبازی نیست
|
رو، در عشق آن نگارین زن
|
|
که تو از عشق او شدی احسن
|
هر که عشقش نپخت و خام بماند
|
|
مرغ جانش اسیر دام بماند
|
عشق ذوقی است، همنشین حیات
|
|
بلکه چشم است بر جبین حیات
|
عشق افزون ز جان و دل جانی است
|
|
بلکه در ملک روح سلطانی است
|