حکایت

عشق «اویی» او ازو بربود او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی به چشم حال بدید که به غایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقی بنمود قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش به خلوتی بنشاند کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد از می مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد مقتدای هزار عاشق شد