مثنوی

ای به بوی تو زنده جان و تنم من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟
گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان خویشتن را حقیر مایه مدان
سخن دل ز شاعری دور است نثر منظوم و نظم منثور است
منشا این سخن هم از جایی است موجب عشق حسن زیبایی است
در جهان هیچ کس مشوش عشق نشد، الا ز سوز آتش عشق
هر زبانی سخن نداند گفت هر بصیری گهر نداند سفت
همه را نیست، گر چه جان و تن است جان معنی، که در تن سخن است
مرد، اگر بر فلک رسانندش تا نگوید سخن، ندانندش
سخنی کز سر صفا گویند آن نکوتر که برملا گویند
تو نه آنی کز اصل دیده نه‌ای شربت وصل را چشیده نه‌ای
از صفا خاطر تو دارد نور هستی از «حب ماسوی الله» دور
باز مانده نه‌ای به صورت و بس فرق دانی میان عشق و هوس
باز دانسته‌ای حقیقت عشق زانکه ورزیده‌ای طریقت عشق
اندرین شیوه تحفه‌ای بردار نزد عشاق یادگار بیار
پای در نه به جاده‌ی تحقیق از تو آغاز و از خدا توفیق
از عراقی سلام بر عشاق از جگر خستگان درد فراق