آن غزال این غزل چو زیبا دید
|
|
به کرشمه به سوی من نگرید
|
زد چو طوطی یکی شکرخنده
|
|
گفت: ذوقت مزید و پاینده
|
کاندر آماج نطق معنی جوی
|
|
تیر فکر تو میشکافد موی
|
گرچه بسیار مینواختمت
|
|
به حقیقت کنون شناختمت
|
انعمالله نعمت عشقت
|
|
به چنین شعر و حکمت عشقت
|
زین صفت درها که طبع تو سفت
|
|
خوب گفتی و نیک خواهی گفت
|
گفتمش: مثل این نگفته کسی
|
|
گفت: ازین نوع گفتهاند بسی
|
شعر، در عالمی که مردانند
|
|
بازی کودکان همی خوانند
|
شاعری منقطع کند نورت
|
|
خاصه دعوی گری درین صورت
|
نشنیدی تو این حدیث صواب؟
|
|
از نبی: «کل مدع کذاب»
|
شعر آن به که خود ندانندش
|
|
زانکه «حیض الرجال» خوانندش
|
رو به تحصیل علم شو مشغول
|
|
که جز آن جمله فاضل است و فضول
|
ورنه، دعوی مکن، به معنی کوش
|
|
رو به کنجی درون نشین، خاموش
|
در مقامات عاشقان مست آی
|
|
ورنه بنشین و خویشتن مستای
|
خود ستوده است هر که اهل بود
|
|
خودستایی نشان جهل بود
|
یا سوار آی در سخنرانی
|
|
یا خطی باز ده به نادانی
|
یا درون شو بتاب خانهی عشق
|
|
یا برون نه قدم ز خانهی عشق
|
بس که گفتند هر یک از هوسی
|
|
غزل و قطعه و قصیده بسی
|
گر تو پر مایهای درین بازار
|
|
نمطی تازه و غریب بیار
|
گفتم: ای نور چشم ناخفته
|
|
همه گفتند، چیست ناگفته؟
|
ای به بوی تو زنده جان و تنم
|
|
من کیم؟ تا کجا رسد سخنم؟
|
گفت هی هی، نه این چنین، نه چنان
|
|
خویشتن را حقیر مایه مدان
|
سخن دل ز شاعری دور است
|
|
نثر منظوم و نظم منثور است
|
منشا این سخن هم از جایی است
|
|
موجب عشق حسن زیبایی است
|
در جهان هیچ کس مشوش عشق
|
|
نشد، الا ز سوز آتش عشق
|
هر زبانی سخن نداند گفت
|
|
هر بصیری گهر نداند سفت
|
همه را نیست، گر چه جان و تن است
|
|
جان معنی، که در تن سخن است
|
مرد، اگر بر فلک رسانندش
|
|
تا نگوید سخن، ندانندش
|
سخنی کز سر صفا گویند
|
|
آن نکوتر که برملا گویند
|
تو نه آنی کز اصل دیده نهای
|
|
شربت وصل را چشیده نهای
|
از صفا خاطر تو دارد نور
|
|
هستی از «حب ماسوی الله» دور
|
باز مانده نهای به صورت و بس
|
|
فرق دانی میان عشق و هوس
|
باز دانستهای حقیقت عشق
|
|
زانکه ورزیدهای طریقت عشق
|
اندرین شیوه تحفهای بردار
|
|
نزد عشاق یادگار بیار
|
پای در نه به جادهی تحقیق
|
|
از تو آغاز و از خدا توفیق
|
از عراقی سلام بر عشاق
|
|
از جگر خستگان درد فراق
|