هان! راز دل خستهی ما فاش مکن | با یار عزیز خویش پرخاش مکن | |
آن دل که به هر دو کون سر در ناورد | اکنون که اسیر توست رسواش مکن |
□
خورشید رخا، ز بنده تحویل مکن | این وصل مرا به هجر تبدیل مکن | |
خواهی که جدا شوی ز من بیسببی؟ | خود دهر جدا کند، تو تعجیل مکن |
□
ای نفس خسیس، رو تباهی میکن | تا جان خسته است روسیاهی میکن | |
اکنون چو امید من فگندی بر خاک | خاکت به سر است، هر چه خواهی میکن |
□
آخر بدمد صبح امید از شب من | آخر نه به جایی برسد یارب من؟ | |
یا در پایت فگند بینم سر خویش | یا بر لب تو نهاده بینم لب من |
□
ای یاد تو آفت سکون دل من | هجر و غم تو ریخته خون دل من | |
من دانم و دل که در فراقت چونم | کس را چه خبر ز اندرون دل من؟ |
□
ای دل، پس زنجیر تو دیوانه نشین | در دامن درد خویش مردانه نشین | |
ز آمد شد بیهوده تو خود را پی کن | معشوق چو خانگی است در خانه نشین |
□
گر زانکه بود دل مجاهد با تو | همرنگ شود فاسق و زاهد با تو | |
تو از سر شهوتی که داری، برخیز | تا بنشیند هزار شاهد با تو |
□
ای مایهی اصل شادمانی غم تو | خوشتر ز حیات جاودانی غم تو | |
از حسن تو رازها به گوش دل من | گوید به زبان بیزبانی غم تو |
□
ای زندگی تو و توانم همه تو | جانی و دلی، ای دل و جانم همه تو | |
تو هستی من شدی، از آنم همه من | من نیست شدم در تو، از آنم همه تو |
□
آن کیست که بیجرم و گنه زیست؟ بگو | بیجرم و گناه در جهان کیست؟ بگو | |
من بد کنم و تو بد مکافات کنی | پس فرق میان من تو چیست؟ بگو |
□
در عشق تو بیتو چون توان زیست؟ بگو | و آرام دلم جز تو دگر کیست؟ بگو | |
با مات خود این دشمنی از بهر چه خاست؟ | جز دوستی تو جرم ما چیست؟ بگو |
□
دارم دلکی به تیغ هجران خسته | از یار جدا و با غمش پیوسته | |
آیا بود آنکه بار دیگر بینم | با یار نشسته و ز غم وارسته؟ |
□
چندن که خم بادهپرست است بده | چندان که در توبه نبسته است بده | |
تا این قفس جسم مرا طوطی عمر | در هم نشکسته است و نجسته است بده |
□
دل در طلب دنیی دون هیچ منه | بر دل غم او کم و فزون هیچ منه | |
خواهی که به بارگاه شاهی برسی | از کوی طلب پای برون هیچ منه |
□
آنم که توام ز خاک برداشتهای | نقشم به مراد خویش بنگاشتهای | |
کارم به مراد خود چو نگذاشتهای | میرویم از آنسان که توام کاشتهای |
□
ای لطف تو دستگیر هر بیسر و پای | احسان تو پایمرد هر شاه و گدای | |
من لولیکم، گدای بیبرگ و نوای | لولی گدای را عطایی فرمای |
□
پیری بدر آمد ز خرابات فنای | در گوش دلم گفت که: ای شیفته رای | |
گر میطلبی بقای جاوید مباش | بیبادهی روشن اندرین تیرهسرای |
□
عشقی نبود چو عشق لولی و گدای | افگنده کلاه از سر و نعلین از پای | |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدای | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرای |
□
عیشی نبود چو عیش لولی و گدای | او را نه خرد، نه ننگ و نه خانه، نه جای | |
اندر ره عشق میدود بیسر و پای | مشغول یکی و فارغ از هر دو سرای |
□
نی بر سر کوی تو دلم یافته جای | نی در حرم وصل نهاده جان پای | |
سرگشته چنین چند دوم گرد جهان؟ | ای راهنما، مرا به خود راهنمای |
□
ای کاش! به سوی وصل راهی بودی | یا در دلم از صبر سپاهی بودی | |
ای کاش! چو در عشق تو من کشته شوم | جز دوستی توام گناهی بودی |
□
با یار به بوستان شدم رهگذری | کردم نظری سوی گل از بیصبری | |
آمد بر من نگار و در گوشم گفت: | رخسار من اینجا و تو در گل نگری؟ |
□
نی کرده شبی بر سر کویت گذری | نی بوی خوشت به من رسیده سحری | |
نی یافته از تو اثری، یا خبری | عمرم بگذشت بیتو، آخر نظری |
□
بردی دلم، ای ماهرخ بازاری | زان در پی تو ناله کنم، یا زاری | |
جان نیز به خدمت تو خواهم دادن | تا بو که دل بردهی من باز آری |
□
چون در دلت آن بود که گیری یاری | برگردی ازین دلشده بیآزاری | |
چون روز وداع بود بایستی گفت | تا سیر ترت دیده بدیدی، باری |
□
ای منزل دوست، خوش هوایی داری | پیداست که بوی آشنایی داری | |
خاک کف تو چو سرمه در دیده کشم | زیرا که نشان از کف پایی داری |
□
در عشق، اگر بسی ملامت ببری | تا ظن نبری جان به قیامت ببری | |
انصاف ده از خویشتن، ای خام طمع | عاشق شوی و جان به سلامت ببری؟ |
□
از آتش غم چند روانم سوزی؟ | وز ناوک غمزه چند جانم دوزی؟ | |
گویی که: مخور غم، چه کنم گر نخورم؟ | چون نیست مر از تو بجز غم روزی |
□
هر لحظه ز چهره آتشی افروزی | تا جان من سوختهدل را سوزی | |
چون دوست نداری تو بدآموزان را | ای نیک، تو این بد ز که میآموزی؟ |
□
هم دل به دلستانت رساند روزی | هم جان بر جانانت رساند روزی | |
از دست مده دامن دردی که تو راست | کین درد به درمانت رساند روزی |
□
آیا خبرت شود عیانم روزی؟ | تا بر دل خود دمی نشانم روزی | |
دانم که نگیری، ای دل و جان، دستم | در پای تو جان و دل فشانم روزی |
□
ای کرده به من غم تو بیداد بسی | دریاب، که نیست جز تو فریاد رسی | |
جانا، چه زیان بود اگر سود کند | از خوان سگان سر کویت مگسی؟ |
□
گر شهره شوی به شهر شرالناسی | ور گوشه گرفتهای، تو در وسواسی | |
به زان نبود، گر خضر و الیاسی | کس نشناسد تو را، تو کس نشناسی؟ |
□
چون خاک زمین اگر عناکش باشی | وز باد هوای دهر ناخوش باشی | |
زنهار! ز دست ناکسان آب حیات | بر لب ننهی، گرچه در آتش باشی |
□
ای کاش! بدانمی که من کیستمی؟ | تا در نظرش بهتر ازین زیستمی | |
یا جمله تنم دیده شده، تا شب و روز | در حسرت عمر رفته بگریستمی |
□
گر مونس و همدمی دمی یافتمی | زو چاره و مرهمی همی یافتمی | |
از آتش دل سوختمی سر تا پای | از دیده اگر نمی نمییافتمی |
□
گر من به صلاح خویش کوشان بدمی | سالار همه کبودپوشان بدمی | |
اکنون که اسیر و رند و میخوار شدم | ای کاش! غلام میفروشان بدمی |
□
حال من خستهی گدا میدانی | وین درد دل مرا دوا میدانی | |
با تو چه کنم قصهی درد دل ریش؟ | ناگفته چو جمله حال ما میدانی |
□
در عشق ببر از همه، گر بتوانی | جانا طلب کسی مکن، تا دانی | |
تا با دگرانت سر و کاری باشد | با ما سر و کارت نبود، نادانی |
□
گفتم که: اگر چه آفت جان منی | جان پیش کشم تو را، که جانان منی | |
گفتا که: اگر بندهی فرمان منی | آن دگران مباش، چون زآن منی |
□
ای کرده غمت با دل من روی به روی | زلف تو کند حال دلم موی به موی | |
اندر طلبت چو لولیان میگردم | دور از در تو، دربدر و کوی به کوی |
□
تو واقف اسرار من آنگاه شوی | کز دیده و دل بندهی آن ماه شوی | |
روزیت اگر به روز من بنشاند | از حالت شبهای من آگاه شوی |
□
هر بوی که از مشک و قرنفل شنوی | از دولت آن زلف چو سنبل شنوی | |
چون نغمهی بلبل ز پی گل شنوی | گل گفته بود هر چه ز بلبل شنوی |
□
ای لطف تو دستگیر هر رسوایی | وی عفو تو پردهپوش هر خود رایی | |
بخشای بدان بنده، که اندر همه عمر | جز درگه تو دگر ندارد جایی |