با آنکه خوش آید از تو، ای یار، جفا | لیکن هرگز جفا نباشد چو وفا | |
با این همه راضیم به دشنام از تو | از دوست چه دشنام؟ چه نفرین؟ چه دعا؟ |
□
عیشی نبود چو عیش لولی و گدا | افکنده کله از سر و نعلین ز پا | |
پا بر سر جان نهاده، دل کرده فدا | بگذاشته از بهر یکی هر دو سرا |
□
ای دوست، به دوستی قرینیم تو را | هر جا که قدم نهی زمینیم تو را | |
در مذهب عاشقی روا نیست که ما: | عالم به تو بینیم و نبینیم تو را |
□
ای دوست، فتاد با تو حالی دل را | مگذار ز لطف خویش خالی دل را | |
زیبد به جمال تو خود بیارایی دل | زیرا که تو بس لایق حالی دل را |
□
سودای تو کرد لاابالی دل را | عشق تو فزود غصه حالی دل را | |
هر چند ز چشم زخم دوری، ای بینایی | نزدیک منی چو در خیال دل را |
□
تا با توام، از تو جان دهم آدم را | وز نور تو روشنی دهم عالم را | |
چون بیتو بوم، قوت آنم نبود | کز سینه به کام خود برآرم دم را |
□
تا ظن نبری که مشکلی نیست مرا | در هر نفسی درد دلی نیست مرا | |
مشکلتر ازین چیست؟ که ایام شباب | ضایع شد و هیچ منزلی نیست مرا |
□
دل بر تو نهم، زنم بداندیشان را | وز تو نبرم ستیزهی ایشان را | |
گر عمر مرا در سر کار تو شود | عهد تو به میراث دهم خویشان را |
□
از بادهی عشق شد مگر گوهر ما؟ | آمد به فغان ز دست ما ساغر ما | |
از بسکه همی خوریم می را بر می | ما درسر می شدیم و می در سر ما |
□
ای روی تو آرزوی دیرینهی ما | جز مهر تو نیست در دل و سینهی ما | |
از صیقل آدمی زداییم درون | تا عکس رخت فتد در آیینهی ما |
□
گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت | با باد صبا حکایتی گفت و بریخت | |
بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه | سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت |
□
عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت | وز دیده بسی خون دل ساده بریخت | |
بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین | کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت |
□
ای جملهی خلق را ز بالا و ز پست | آورده ز لطف خویش از نیست به هست | |
بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ | در سایهی عفو تو چه هشیار و چه مست؟ |
□
پیری ز خرابات برون آمد مست | دل رفته ز دست و جام می بر کف دست | |
گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست | جز مست کسی ز خویشتن باز نرست |
□
گفتم: دل من، گفت که: خون کردهی ماست | گفتم: جگرم، گفت که: آزردهی ماست | |
گفتم که: بریز خون من، گفت برو | کازاد کسی بود که پروردهی ماست |
□
ماییم که بیمایی ما مایهی ماست | خود طفل خودیم و عشق ما دایهی ماست | |
فیالجمله عروس غیب همسایهی ماست | وین طرفه که همسایهی ما سایهی ماست |
□
آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ | مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟ | |
از تو خبرم نیست که با ما چونی | باری، دل من ز عشق تو خون گشته است |
□
در دام غمت دلم زبون افتاده است | دریاب، که خسته بیسکون افتاده است | |
شاید که بپرسی و دلم شاد کنی | چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟ |
□
هرگز بت من روی به کس ننموده است | این گفت و مگوی مردمان بیهوده است | |
آن کس که تو را به راستی بستوده است | او نیز حکایت از کسی بشنوده است |
□
معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است | رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است | |
با هم نفسی گر نفسی بنشینی | مجموع حیات عمر آن یک نفس است |
□
دل رفت بر کسی که بیماش خوش است | غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است | |
جان میطلبد، نمیدهم روزی چند | جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است |
□
عشق تو، که سرمایهی این درویش است | ز اندازهی هر هوسپرستی بیش است | |
شوری است، که از ازل مرا در سر بود | کاری است، که تا ابد مرا در پیش است |
□
شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است | ذهنی، که رموز عشق داند، عشق است | |
مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است | لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است |
□
بیمار توام، روی توام درمان است | جان داروی عاشقان رخ جانان است | |
بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو | دریاب مرا، که بیش نتوان دانست |
□
این دورهی سالوس، که نتوان دانست | میباش به ناموس، که نتوان دانست | |
خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن | پای همه میبوس، که نتوان دانست |
□
پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: | کان کیست که او حقیقت جان دانست؟ | |
بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای | این منطق طیر است، سلیمان دانست |
□
کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست | تا راه توان به وصل جانان دانست | |
ره مینبریم و هم طمع می نبریم | نتوان دانست، بو که نتوان دانست |
□
چشمم ز غم عشق تو خون باران است | جان در سر کارت کنم، این بار آن است | |
از دوستی تو بر دلم باری نیست | محروم شدم ز خدمتت، بار آن است |
□
اول قدم از عشق سر انداختن است | جان باختن است و با بلا ساختن است | |
اول این است و آخرش دانی چیست؟ | خود را ز خودی خود بپرداختن است |
□
از گلشن جان بیخبری، خار این است | میلت به طبیعت است، دشوار این است | |
از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی | در هستی حق نیست شوی، کار این است |
□
با حکم خدایی، که قضایش این است | میساز، دلا، مگر رضایش این است | |
ایزد به کدامین گنهم داد جزا؟ | توبه ز گناهی، که جزایش این است |
□
هر چند که دل را غم عشق آیین است | چشم است که آفت دل مسکین است | |
من معترفم که شاهد دل معنی است | اما چه کنم؟ که چشم صورت بین است |
□
ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست | دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست | |
هم سیرت آن که دوست داری کس را | هم صورت آن که کس تو را دارد دوست |
□
در دور شراب و جام و ساقی همه اوست | در پرده مخالف و عراقی همه اوست | |
گر زانکه به تحقیق نظر خواهی کرد | نامی است بدین و آن و باقی همه اوست |
□
هر چند کباب دل و چشم تر هست | هجر تو ز وصل دیگری خوشتر هست | |
تو پنداری که بی تو خواب و خور هست؟ | بی روی تو خواب و خور کجا در خور هست؟ |
□
گردنده فلک دلیر و دیر است که هست | غرنده بسان شیر و دیر است که هست | |
یاران همه رفتند و نشد دیر تهی | ما نیز رویم دیر و دیر است که هست |
□
بی آنکه دو دیده بر جمالت نگریست | در آرزوی روی تو خونابه گریست | |
بیچاره بماندهام، دریغا! بی تو | بیچاره کسی که بی تواش باید زیست |
□
اندر ره عشق دی و کی پیدا نیست | مستان شدهاند و هیچ می پیدا نیست | |
مردان رهش ز خویش پوشیده روند | زان بر سر کوی عشق پی پیدا نیست |
□
ای دوست بیا، که بی تو آرامم نیست | در بزم طرب بیتو می و جامم نیست | |
کام دل و آرزوی من دیدن توست | جز دیدن روی تو دگر کامم نیست |
□
دل سوختگان را خبر از عشق تو نیست | مشتاق هوا را اثر از عشق تو نیست | |
در هر دو جهان نیک نظر کرد دلم | زان هیچ مقام برتر از عشق تو نیست |
□
رخ عرضه کنیم، گوی: این زر سره نیست | جان پیش کشیم، گوی، گوهر سره نیست | |
دل نپسندی، که مایهی ناسره است | هر مایه که قلب است عجب گر سره نیست! |
□
عشق تو ز عالم هیولانی نیست | سودای تو حد عقل انسانی نیست | |
ما را به تو اتصال روحانی هست | سهل است گر اتفاق جسمانی نیست |
□
دیشب دل من خیال تو مهمان داشت | بر خوان تکلف جگری بریان داشت | |
از آب دو دیده شربتی پیش آورد | بیچاره خجل گشت ولیکن آن داشت |
□
افسوس! که ایام جوانی بگذشت | سرمایهی عیش جاودانی بگذشت | |
تشنه به کنار جوی چندان خفتم | کز جوی من آب زندگانی بگذشت |
□
دردا! که دلم خبر ز دلدار نیافت | از گلبن وصل تو بجز خار نیافت | |
عمری به امید حلقه زد بر در او | چون حلقه برون در، دگر بار نیافت |
□
عالم ز لباس شادیم عریان یافت | با دیدهی پر خون و دل بریان یافت | |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | هر صبح که خندید مرا گریان یافت |
□
زنجیر سر زلف تو تاب از چه گرفت؟ | و آن چشم خمارین تو خواب از چه گرفت؟ | |
چون هیچ کسی برگ گلی بر تو نزد | سر تا قدمت بوی گلاب از چه گرفت؟ |
□
در عشق توام واقعه بسیار افتاد | لیکن نه بدین سان که ازین بار افتاد | |
عیسی چو رخت بدید دل شیدا شد | از خرقه و سجاده به زنار افتاد |
□
چون سایهی دوست بر زمین میافتد | بر خاک رهم ز رشک کین میافتد | |
ای دیده، تو کام خویش، باری، بستان | روزیت که فرصتی چنین میافتد |
□
غم گرد دل پر هنران میگردد | شادی همه بر بیخبران میگردد | |
زنهار! که قطب فلک دایرهوار | در دیدهی صاحبنظران میگردد |
□
از بخت به فریادم و از چرخ به درد | وز گردش روزگار رخ چون گل زرد | |
ای دل، ز پی وصال چندین بمگرد | شادی نخوری ولیک غم باید خورد |
□
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد | صد بار دلم از آن پشیمانی خورد | |
جانا، به یکی گناه از بنده مگرد | من آدمیم، گنه نخست آدم کرد |
□
نرگس، که ز سیم بر سر افسر دارد | با دیدهی کور باد در سر دارد | |
در دست عصایی ز زمرد دارد | کوری به نشاط شب مکرر دارد |
□
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد | بنمود جمال و عاشق زارم کرد | |
من خفته بدم به ناز در کتم عدم | حسن تو به دست خویش بیدارم کرد |
□
دل در غم تو بسی پریشانی کرد | حال دل من چنان که میدانی کرد | |
دور از تو نماند در جگر آب مرا | از بسکه دو چشمم گهرافشانی کرد |
□
بازم غم عشق یار در کار آورد | غم در دل من، بین، که چه گل بار آورد؟ | |
هر سال بهار ما گل آوردی بار | امسال بجای گل همه خار آورد |
□
دل در طلبت هر دو جهان میبازد | وز هر دو جهان سود و زیان میبازد | |
مانندهی پروانه، که بر شمع زند | بر عین تو جان خود چنان میبازد |
□
آنجا که تویی عقل کجا در تو رسد؟ | خود زشت بود که عقل ما در تو رسد | |
گویند: ثنای هر کسی برتر ازوست | تو برتر از آنی که ثنا در تو رسد |
□
مسکین دل من! که بیسرانجام بماند | در بزم طرب بی می و بیجام بماند | |
در آرزوی یار بسی سودا پخت | سوداش بپخت و آرزو خام بماند |
□
از روز وجودم شفقی بیش نماند | وز گلشن جانم ورقی بیش نماند | |
از دفتر عمرم سبقی باقی نیست | دریاب، که از من رمقی بیش نماند |
□
یک عالم از آب و گل بپرداختهاند | خود را به میان ما در انداختهاند | |
خود گویند راز و خود میشنوند | زین آب و گلی بهانه بر ساختهاند |
□
در سابقه چون قرار عالم دادند | مانا که نه بر مراد آدم دادند | |
زان قاعده و قرار، کان دور افتاد | نی بیش به کس دهند و نی کم دادند |
□
زان پیش که این چرخ معلا کردند | وز آب و گل این نقش معما کردند | |
جامی ز می عشق تو بر ما کردند | صبر و خرد ما همه یغما کردند |
□
بی روی تو عاشقت رخ گل چه کند؟ | بی بوی خوشت به بوی سنبل چه کند؟ | |
آن کس که ز جام عشق تو سرمست است | انصاف بده، به مستی مل چه کند؟ |
□
هر کتب خرد، که هست، اگر برخوانند | در پردهی اسرار شدن نتوانند | |
صندوقچهی سر قدم بس عجب است | در بند و گشادش همه سرگردانند |
□
قومی هستند، کز کله موزه کنند | قومی دیگر، که روزه هر روزه کنند | |
قومی دگرند ازین عجبتر ما را | هر شب به فلک روند و دریوزه کنند |
□
در کوی تو عاشقان درآیند و روند | خون جگر از دیده گشایند و روند | |
ما بر در تو چو خاک ماندیم مقیم | ورنه دگران چو باد آیند و روند |
□
ملک دو جهان را به طلبکار دهند | وین سود و زیان را به خریدار دهند | |
بویی که صبا ز کوی جانان آورد | وقت سحر آن را به من زار دهند |
□
دل جز به دو زلف مشکبارش ندهند | جان جز به دو لعل آبدارش ندهند | |
در بارگه وصل، جلالش میگفت: | این سر که نه عاشق است بارش ندهند |
□
در بند گرهگشای میباید بود | ره گم شده، رهنمای میباید بود | |
یک سال و هزار سال میباید زیست | یک جای و هزار جای میباید بود |
□
مازار کسی، کز تو گزیرش نبود | جز بندگی تو در ضمیرش نبود | |
بخشای بر آن کسی، که هر شب تا روز | جز آب دو دیده دستگیرش نبود |
□
ای جان من، از دل خبرت نیست، چه سود؟ | در عالم جان رهگذرت نیست، چه سود؟ | |
جز حرص و هوی، که بر تو غالب شده است | اندیشهی چیز دگرت نیست، چه سود؟ |
□
حاشا! که دل از خاک درت دور شود | یا جان ز سر کوی تو مهجور شود | |
این دیدهی تاریک من آخر روزی | از خاک قدمهای تو پر نور شود |
□
دل دیدن رویت به دعا میخواهد | وصلت به تضرع از خدا میخواهد | |
هستند شکرلبان درین ملک بسی | لیکن دل دیوانه تو را میخواهد |
□
ای از کرمت مصلح و مفسد به امید | وز رحمت تو به بندگان داده نوید | |
شد موی سفید و من رها کرده نیم | در نامهی خود بجای یک موی سفید |
□
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید | گر ناز کند و گر نوازد شاید | |
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل | کز روی نکو بجز نکویی ناید |
□
عالم ز لباس شادیم عریان دید | با دیدهی گریان و دل بریان دید | |
هر شام، که بگذشت مرا غمگین یافت | هر صبح، که خندید مرا گریان دید |
□
این عمر، که بردهای تو بییار بسر | ناکرده دمی بر در دلدار گذر | |
جانا، بنشین و ماتم خود میدار | کان رفت که آید ز تو کاری دیگر |
□
افتاد مرا با سر زلفین تو کار | دیوانه شدم، به حال خویشم بگذار | |
دل در سر زلفین تو گم کردستم | جویای دل خودم، مرا با تو چه کار؟ |
□
اندیشهی عشقت دم سرد آرد بار | تخم هجرت ز میوه درد آرد بار | |
از اشک، رخم ز خاک نمناکتر است | هر خار، که روید گل زرد آرد بار |
□
در واقعهی مشکل ایام نگر | جامی است تو را عقل، در آن جام نگر | |
ترسم که به بوی دانه در دام شوی | ای دوست، همه دانه مبین دام نگر |
□
ای در طلب تو عالمی در شر و شور | نزدیک تو درویش و توانگر همه عور | |
ای با همه در حدیث و گوش همه کر | وی با همه در حضور و چشم همه کور |
□
اندر همه عمر خود شبی وقت نماز | آمد بر من خیال معشوق فراز | |
برداشت ز رخ نقاب و می گفت مرا: | باری، بنگر، که از که میمانی باز؟ |
□
دل ز آرزوی تو بیقرار است هنوز | جان در طلبت بر سر کار است هنوز | |
دیده به جمالت ارچه روشن شد، لیک | هم بر سر آن گریهی زار است هنوز |
□
بیزار شد از من شکسته همه کس | من ماندهام اکنون و همان لطف تو بس | |
فریاد رسی ندارم، ای جان و جهان | در جمله جهان بجز تو، فریادم رس |
□
ای دل، سر و کار با کریم است، مترس | لطفش چو خداییش قدیم است، مترس | |
از کرده و ناکرده و نیک و بد ما | بی سود و زیان است، چه بیم است؟ مترس |
□
ای دل، قلم نقش معما میباش | فراش سراپردهی سودا میباش | |
مانندهی پرگار به گرد سر خویش | میگرد و به طبع پای بر جا میباش |
□
امشب چو جمال دادهای خب میباش | مه طلعت و گل رخ و شکرلب میباش | |
ای شب، چو من از تو روز خود یافتهام | تا صبح قیامت بدمد شب میباش |
□
آمد به سر کوی تو مسکین درویش | با چشم پرآب و با دل پارهی ریش | |
بگذار که در پای تو اندازد سر | کو بیرخ خوب تو ندارد سر خویش |
□
در دل همه خار غم شکستیم دریغ! | وز دست غم عشق نرستیم دریغ! | |
عمری به امید یار بردیم بسر | با یار دمی خوش ننشستیم دریغ! |
□
حاشا! که کند دل به دگر جا منزل | او را ز رخ که گردد از عشق خجل | |
گردیده به کس در نگرد عیبی نیست | کو شاهد دیده است و او شاهد دل |
□
خاک سر کوی آن بت مشکین خال | میبوسیدم شبی به امید وصال | |
پنهان ز رقیب آمد و در گوشم گفت: | میخور غم ما و خاک بر لب میمال |
□
در کوی خرابات نه نو آمدهام | یاری دارم ز بهر او آمدهام | |
گر یار مرا کوزهکشی فرماید | من هم به کشیدن سبو آمدهام |
□
ای جان و جهان، تو را ز جان میطلبم | سرگشته تو را گرد جهان میطلبم | |
تو در دل من نشستهای فارغ و من | از تو ز جهانیان نشان میطلبم |
□
عمری است که در کوی خرابی رفتم | در راه خطا و ناصوابی رفتم | |
کار من سر بسر پریشان شده را | دریاب، که گر تو درنیابی رفتم |
□
ای یار رخ تو کرده هر دم شادم | یک دم رخ تو نمیرود از یادم | |
با یاد تو، ای دوست، همی بودم خوش | زاندم که ز نزدیک تو دور افتادم |
□
آن وصل تو باز، آرزو میکندم | گفتن به تو راز، آرزو میکندم | |
خفتن ببرت به ناز تا روز سپید | شبهای دراز، آرزو میکندم |
□
بی روی تو، ای دوست، به جان در خطرم | در من نظری کن، که ز هر بد بترم | |
جانا، تو بیک بارگی از من بمبر | کز لطف تو من امید هرگز نبرم |
□
دل نزد تو است، اگر چه دوری ز برم | جویای توام، اگر نپرسی خبرم | |
خالی نشود خیالت از چشم ترم | در کوزه تو را بینم اگر آب خورم |
□
دل پیشکش نرگس مستت آرم | جان تحفهی آن زلف چو شستت آرم | |
سرگردانم ز هجر، معلومم نیست | در پای که افتم که به دستت آرم؟ |
□
امشب نظری به روی ساقی دارم | ای صبح، مدم، که عیش باقی دارم | |
شاید که بر افلاک زنم خیمه، از آنک | با همدم روح هم وثاقی دارم |
□
امشب نظری بروی ساقی دارم | وز نوش لبش حیات باقی دارم | |
جانا، سخن وداع در باقی کن | کین باقی عمر با تو باقی دارم |
□
ای دوست، بیا، که با تو باقی دارم | با هجر تو چند وثاقی دارم؟ | |
در من نظری کن، که مگر باز رهم | زین درد که از درد عراقی دارم |
□
در سر هوس شراب و ساقی دارم | تا جام جهان نمای باقی دارم | |
گر بر در میخانه روم، شاید، از انک | با دوست امید هم وثاقی دارم |
□
جانا، ز دل ار کباب خواهی، دارم | وز خون جگر شراب خواهی، دارم | |
با آنکه ندارم از جهان بر جگر آب | چندان که ز دیده آب خواهی دارم |
□
اندر غم تو نگار، همچون نارم | میسوزم و میسازم و دم برنارم | |
تا دست به گردن تو اندر نارم | آکنده به غم چو دانه اندر نارم |
□
یارب، به تو در گریختم بپذیرم | در سایهی لطف لایزالی گیرم | |
کس را گذر از جادهی تقدیر تو نیست | تقدیر تو کردهای، تو کن تدبیرم |
□
چون قصهی هجران و فراق آغازم | از آتش دل چو شمع خوش بگدازم | |
هر شام که بگذشت مرا غمگین دید | میسوزم و در فراقشان میسازم |
□
بگذار، اگر چه رندم و اوباشم | تا خاک سر کوی تو بر سر پاشم | |
بگذار، که بگذرم به کویت نفسی | در عمر مگر یک نفسی خوش باشم |
□
پیوسته صبور و رنجکش میباشم | وندر پی عاشقان ترش میباشم | |
دل در دو جهان هیچ نخواهم بستن | با آنکه مرا خوش است خوش میباشم |
□
با نفس خسیس در نبردم، چه کنم؟ | وز کردهی خویشتن به دردم، چه کنم؟ | |
گیرم که به فضل در گزاری گنهم | با آنکه تو دیدی که چه کردم، چه کنم؟ |
□
آوازهی حسنت از جهان میشنوم | شرح غمت از پیر و جوان میشنوم | |
آن بخت ندارم که ببینم رویت | باری، نامت ز این و آن میشنوم |
□
آزاده دلی ز خویشتن میخواهم | و آسوده کسی ز جان و تن میخواهم | |
آن به که چنان شوم که او میخواهد | کاین کار چنان نیست که من میخواهم |
□
در عشق تو زارتر ز موی تو شدیم | خاک قدم سگان کوی تو شدیم | |
روی دل هر کسی به روی دگری است | ماییم که بتپرست روی تو شدیم |
□
وقت است که بر لاله خروشی بزنیم | بر سبزه و گلخانه فروشی بزنیم | |
دفتر به خرابات فرستیم به می | بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم |
□
امروز به شهر دل پریشان ماییم | ننگ همه دوستان و خویشان ماییم | |
رندان و مقامران رسوا شده را | گر میطلبی، بیا، که ایشان ماییم |
□
چون درد نداری، ای دل سرگردان | رفتن ببر طبیب بیفایده دان | |
درمان طلبد کسی که دردی دارد | چون نیست تو را درد چه جویی درمان؟ |
□
هر دم شب هجران تو، ای جان و جهان | تاریکتر است و مینگیرد نقصان | |
یا دیدهی بخت من مگر کور شده است؟ | یا نیست شب هجر تو را خود پایان؟ |
□
هر شب به سر کوی تو آیم به فغان | باشد که کنی درد دلم را درمان | |
گر بر در تو بار نیابم، باری | از پیش سگان کوی خویشم، بمران |
□
تا چند مرا به دست هجران دادن؟ | آخر همه عمر عشوه نتوان دادن | |
رخ باز نمای، تا روان جان بدهم | در پیش رخ تو میتوان جان دادن |