تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
|
|
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
|
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
|
|
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
|
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
|
|
وز آشیان هفت دری جان برون برم
|
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
|
|
سدره مقام و کنگرهی عرش منظرم
|
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
|
|
در پیش آفتاب ضمیر منورم
|
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
|
|
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
|
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
|
|
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
|
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
|
|
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
|
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
|
|
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
|
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
|
|
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
|
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
|
|
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
|
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
|
|
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
|
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
|
|
آیینهی دل از قبل آن زدودهاند
|
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
|
|
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
|
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
|
|
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
|
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
|
|
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
|