ای زده خیمه‌ی حدوث و قدم

کار من جز نشاط و شادی نیست تا به دام غمت گرفتارم
چون بجز تو کسی نمی‌بینم غیر ازین بر زبان نمی‌آرم
که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست

همه عالم چو عکس صورت اوست بجز از او کسی ندارد دوست
به مجاز این و آن نهی نامش به حقیقت چو بنگری همه اوست
شد سبو ظرف آب در تحقیق عجب این است کاب عین سبوست
قطره و بحر جز یکی نبود آب دریا، چون بنگری، از جوست
بر دلش کشف کی شود اسرار؟ هر که راضی شود ز مغز به پوست
در رخش روی دوست می‌بینم میل من با جمال او زآن روست
گر چه خود غیر او وجودی نیست لیکن اثبات این حدیث نکوست
که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست

تا مرا دیده شد به روی تو باز دامن از غیر تو کشیدم باز
مرغ جان من شکسته درون در هوای تو می‌کند پرواز
عشق فرهاد و طلعت شیرین سر محمود و خاک پای ایاز
بکشی گر ز روی دلداری گره از کار من گشایی باز
هر نفس با دل شکسته‌ی من سخن عشق خود کنی آغاز
در حقیقت بجز تو نیست کسی گر چه پوشیده‌ای لباس مجاز
گفتم اسرار تو بپوشانم بر زبانم روانه گشت این راز
که به غیر از تو در جهان کس نیست جز تو موجود جاودان کس نیست

ساقیا، باده‌ی الست بیار تا به می بشکنیم رنج خمار