ای زده خیمهی حدوث و قدم | در سراپردهی وجود و عدم | |
جز تو کس واقف وجود تو نیست | هم تویی راز خویش را محرم | |
از تو غایب نبودهام یک روز | وز تو خالی نبودهام یک دم | |
آن گروهی که از تو باخبرند | بر دو عالم کشیدهاند رقم | |
پیش دریای کبریای تو هست | دو جهان کم ز قطرهای شبنم | |
بیوجودت جهان وجود نداشت | از جمال تو شد جهان خرم | |
چون تجلی است در همه کسوت | آشکار است در همه عالم | |
که به غیر از تو در جهان کس نیست | جز تو موجود جاودان کس نیست |
□
تا مرا از تو دادهاند خبر | از خودم نیست آگهی دیگر | |
سر به دیوانگی بر آوردم | تا نهادم به کوی عشق تو سر | |
تا ز خاک در تو دور شدم | غرقه گشتم میان خون جگر | |
خاک پای تو میکشم در چشم | درس عشق تو میکنم از بر | |
جز تو کس نیست در سرای وجود | نظر این است پیش اهل نظر | |
گاه واحد، گهی کثیر شوی | این سخن عقل کند باور؟ | |
پیش ارباب صورت و معنی | هست از آفتاب روشنتر | |
که به غیر از تو در جهان کس نیست | جز تو موجود جاودان کس نیست |
□
گر شبی دامنت به دست آرم | تا قیامت ز دست نگذارم | |
گرد کویت به فرق میگردم | بیش ازین نیست در جهان کارم | |
گر مرا از سگان خود شمری | هر دو عالم به هیچ نشمارم | |
چون خیالی شدم ز تنهایی | تا خیال تو در نظر دارم |