دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
|
|
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
|
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
|
|
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
|
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
|
|
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
|
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
|
|
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
|
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه میداری؟
|
|
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه میمانی؟
|
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
|
|
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
|
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
|
|
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
|
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
|
|
نه سدرهات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
|
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
|
|
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
|
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
|
|
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
|
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
|
|
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
|
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
|
|
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
|
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
|
|
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
|
ولی بیعون ربانی مرو در ره، که این غولان
|
|
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
|
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
|
|
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
|
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
|
|
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
|
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
|
|
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
|
دلت آیینهی غیب است و هر دانا درو بینی
|
|
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
|
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
|
|
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
|
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
|
|
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
|
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
|
|
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
|
چنین دولت تو را ممکن، تو از بیدولتی دایم
|
|
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
|
هوای دنیی دون را تو از بیهمتی مپسند
|
|
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
|
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
|
|
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
|
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
|
|
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
|
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
|
|
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
|
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
|
|
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
|
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
|
|
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
|
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
|
|
گلستانی شود روشن نظارهگاه اخوانی
|
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهی حیوان
|
|
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
|
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
|
|
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
|
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
|
|
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
|
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
|
|
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
|
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
|
|
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
|
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
|
|
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
|
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
|
|
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
|
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
|
|
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
|
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
|
|
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
|
نموده شاهد معنی جمال از پردهی صورت
|
|
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
|
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
|
|
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گلافشانی
|
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
|
|
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
|
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
|
|
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
|
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
|
|
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
|
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
|
|
ز حد جملهی اسما تجاوز کرد نتوانی
|
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
|
|
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
|
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
|
|
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
|
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
|
|
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
|
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
|
|
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
|
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
|
|
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
|
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
|
|
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
|
ورای بوستان دل یکی صحراست بیپایان
|
|
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
|
در آن صحرا شو و میبین ورای عرش علیین
|
|
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
|
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
|
|
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
|
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
|
|
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
|
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
|
|
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
|
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
|
|
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
|
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
|
|
از آن اوج هوا میپر به بال و پر وجدانی
|
هزاران ساله ره میبر، به یک پرواز در یکدم
|
|
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
|
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
|
|
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
|
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
|
|
بدانی آنچه میبینی، ببینی آنچه میدانی
|
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
|
|
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
|
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
|
|
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
|
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
|
|
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
|
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
|
|
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
|
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
|
|
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
|
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
|
|
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
|
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
|
|
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
|
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
|
|
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
|
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
|
|
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
|
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
|
|
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
|
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
|
|
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
|
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
|
|
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
|