که برد از من بیدل بر جانان خبری؟
|
|
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
|
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
|
|
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
|
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
|
|
چند آشفته کنی طرهی هر خوش پسری؟
|
ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
|
|
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
|
بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
|
|
که چنو یار ندارم به جهان دگری
|
رو سحر خاک کف پای کریمالدین بوس
|
|
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
|
آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهی اوست
|
|
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
|
خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
|
|
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری
|
در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
|
|
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری
|
برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
|
|
چند نالد ز فراق رخ تو لابهگری؟
|
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
|
|
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
|
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
|
|
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
|
به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
|
|
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
|
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
|
|
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
|
گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
|
|
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟
|
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
|
|
چه کنم؟ همرهم و میدهمش دردسری
|
تا نگویی که چرا رفت سراسیمهی ما
|
|
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری
|
بر خود و دیدهی خود غیرتم آمد، رفتم
|
|
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
|
من که بر دیدهی خود رشک برم چون بینم؟
|
|
که ببیند رخ تو دیدهی کوتهنظری؟
|
از برای دل من روی به هر کس منمای
|
|
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیدهوری
|
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
|
|
ورنه بودی به سر راه تو هر بیبصری
|