ایضاله

یک کرشمه کرده با خود جنبشی عشق قدیم در دو عالم اینهمه شور و فغان انداخته
در گلستان روی خود دیده به چشم بلبلان غلغلی از بلبلان در گلستان انداخته
جنبش عشق قدیم از خود به خود دیده مقیم در میانه تهمتی بر بلبلان انداخته
یک سخن با خویشتن گفته و زان هر ذره را در زبان صد گونه تقدیر و بیان انداخته
آشکارا کرده اسرار تو هم گفتار تو پس بهانه بر زبان ترجمان انداخته
گشته‌ام سرگشته از وصف کمال کبریات ای کمال تو یقین را در گمان انداخته
گرچه از دریای توحید آب حیوان می‌کشم مانده‌ام از تشنگی بر لب زبان انداخته
تهمت دریا کشم خواهم که دریایی شوم کاندرو موجی نباشد هر زمان انداخته
تا عراقی لنگر من شد دین دریای ژرف کشتی سیر مرا شد بادبان انداخته