می بیاور ساقیا، تا خویشتن را کم زنیم
|
|
کار خود چون زلف خوبان در هم و برهم زنیم
|
از سر مستی همه دریای هستی بر کشیم
|
|
فارغ آییم از خود و هر دو جهان را کم زنیم
|
بگسلیم از هم طناب خیمهی هفت آسمان
|
|
خیمهی همت ورای نیلگون طارم زنیم
|
لایق میدان ما چون نیست نه گوی فلک
|
|
شاید ار چوگان زلف یار خم در خم زنیم
|
جام کیخسرو به کف داریم پس شاید که ما
|
|
دم به دم در بزم وصل یار جام جم زنیم
|
چون درآید از در او، در پایش اندازیم سر
|
|
دست در زلف درازش گاهگاهی هم زنیم
|
خاک روییم از سر کویش به جاروب وفا
|
|
ور بماند گردکی، از دیده او را نم زنیم
|
پای چون روحالقدس بر دیدهی صورت نهیم
|
|
آتشی از سوز دل در سنگر آدم زنیم
|
خرمن هستی به باد بینیازی در دهیم
|
|
دست در فتراک صاحب همت اعظم زنیم
|
شیخ ربانی بهاء الحق والدین آنکه ما
|
|
بوسه بر خاک درش چون قدسیان هر دم زنیم
|