شهبازم و شکار جهان نیست در خورم
|
|
ناگه بود که از کف ایام برپرم
|
چون میتوان ز دست شهان طعمه یافتن
|
|
از دست روزگار چرا غصه میخورم؟
|
بر فرق کاینات چرا پا نمینهم؟
|
|
آخر نه خاک پای عزیز پیمبرم؟
|
آن کاملی که رتبتش از غایت کمال
|
|
گوید: منم که عین کمال است منظرم
|
نورم که از ظهور من اشیا وجود یافت
|
|
ظاهر تراست هر نفس انفاس اظهرم
|
وصاف لایزال ز من آشکار شد
|
|
بنگر به من که آینهی ذات انورم
|
روشنتر است دم به دم انوار کاینات
|
|
از نور بینهایت روح منورم
|
روشنتر از وجود تجلی ذات حق
|
|
بنموده آنچه بود و بود جمله یکسرم
|
عالم بسوزد از سبحات جلال من
|
|
از روی لطف اگر به جهان باز ننگرم
|
روشنتر از وجود شود ظلمت عدم
|
|
گر پردهی جمال خود از هم فرو درم
|
آن دم که بود مدت غیبم شهود یافت
|
|
بنمود آنچه بود و بود جمله یکسرم
|
پیش از وجود خلق به هفتصد هزار سال
|
|
شد علم آخرین و نخستین مقررم
|
بر لوح ممکنات قلم آنچه ثبت کرد
|
|
حرفی بود همه ز حواشی دفترم
|
معنی حرف عالم و سر صفات حق
|
|
شد منکشف ز پرتو انوار جوهرم
|
فیالجمله ورد جملهی اشیاست ذات من
|
|
بل اسم اعظمم، نه که بل اسم مصدرم
|
زانجا که اسم عین مسماست میدهند
|
|
هر لحظه خلعت دگر و تاج دیگرم
|
سلطان منم که از سر میدان بدین صفت
|
|
گوی مراد از خم چوگان همی برم
|
هر نور کاشکار شد از مشرق شهود
|
|
عین من است جمله و زان نیز برترم
|
چون بنگرم در آینه عکس جمال خویش
|
|
گردد همه جهان به حقیقت مصورم
|
خورشید آسمان ظهورم، عجب مدار
|
|
ذرات کاینات اگر گشت مظهرم
|
حق را ندید آنکه رخ خوب من ندید
|
|
باری نظاره کن رخ انوار گسترم
|
انوار انبیا همه آثار روی من
|
|
انفاس اولیا ز نسیم مطهرم
|
ارواح قدس جمله نمودار معنیم
|
|
اشباه انس جمله نگهدار پیکرم
|
بحر محیط رشحهای از فیض فایضم
|
|
نور بسیط لمعهای از نور ازهرم
|
از من کمال یافت نبوت که خاتمم
|
|
بر من تمام گشت ولایت که سرورم
|
عالیترین معارج ارواح کاملان
|
|
نازکترین مدارج والای منبرم
|
بحر ظهور و بحر بطون قدم بهم
|
|
در من ببین که مجمع بحرین اکبرم
|
موسی و خضر در طلب مجمعی چنین
|
|
لب تشنهاند بر لب دریای اخضرم
|
جسم رخم به صورت آدم پدید شد
|
|
در حال سجده کرد فرشته برابرم
|
کشتی نوح از نظر من نجات یافت
|
|
نار خلیل سوخت هم از تاب آذرم
|
عیسی که مرده زنده همی کرد از نفس
|
|
بود آن نفس هم از نفس روح پرورم
|
امروز هر که سلطنت و جاه من بدید
|
|
بیند چو آفتاب عیان روز محشرم
|
بر تخت اختیار نشسته به عز و ناز
|
|
گشته همه مراد ز دولت میسرم
|
بر درگه خلافت من صف زده رسل
|
|
در سایهی لوای من آسوده لشکرم
|
هم واصفان شرعم و هم حاملان عرش
|
|
جمله به یک زبان شده آنجا ثناگرم
|
در بحر بینهایت اوصاف مصطفی
|
|
گفتم که آشنا کنم و غوطهای خورم
|
هم در شب فروز ازل آیدم به کف
|
|
هم گوهر حیات ابد زو برآورم
|
نارفته در میانه که موجیم در ربود
|
|
وافکند در میانه لی و گوهرم
|
میخواهم این زمان که برآرم دمی از آن
|
|
لیکن نمیتوان، که گشت آب از سرم
|
یک قطره نیست ز دریای نعت او
|
|
وصفی که گشته ظاهر ازین گفتهی ترم
|
سر صفات ظاهر بیمنتهای او
|
|
پیدا نمیکنم، که ندارند باورم
|
از من که میبرد بر آن رحمت خدای؟
|
|
آن کوست سوی جمله کمالات رهبرم
|
آنجا که اوست کیست که پیغام من برد؟
|
|
یا عرضه دارد این سخنان مبترم
|
هم لطف او مگر نظری سوی من کند
|
|
گیرد عنایتش ز کرم باز در برم
|
گوید قبول او که: عراقی از آن ماست
|
|
احسان او آند ز شفاعت توانگرم
|
بخشد نوالهای ز سر خوان خاص خود
|
|
و آبی دهد به کاس خود از حوض کوثرم
|