در مدح شیخ بهاء الدین زکریا ملتانی

لاح صباح الوصال در شموس القراب صاح قماری الطرب دار کوس الشراب
شاهد سرمست من دید مرا در خمار داد ز لعل خودم در عقیق مذاب
چهره‌ی زیبای او برده ز من صبر و هوش جام طرب زای او کرده نهادم خراب
من ز جهان بی‌خبر، کرد دل من نظر دید جهانی دگر برتر ازین نه نقاب
ساحت آن دلگشای روضه‌ی آن جانفزای ذره‌ی آن آفتاب سایه‌ی آن مهر ناب
دل متحیر درو کینت جهانی عظیم جان متعجب درو کینت گشاد عجاب
هاتف مشکل گشای گشت مرا رهنمای گفت بگویم تو را گر نکنی اضطراب
عکس جمال قدیم نور بهای قدیر کرد جمال آشکار از تتق بی‌حجاب
شعشعه‌ی روی او کرد جهان مستنیر لخلخه‌ی خوی او کرد جهان مستطاب
نور جبینش به روز مشرق صبح یقین صبح ضمیرش به شب مطلع صد آفتاب
دیده‌ی ادراک او ناظر احکام لوح چشم دل پاک او مشرق ام‌الکتاب
خاطر وقاد او کاشف اسرار غیب پرتو انوار او محرق نور حجاب
از رغبوتش فراغ وز رهبوتش امان در ملکوتش خیم در جبروتش قباب
در دم او تافته از دم عیسی نشان در دلش افروخته ز آتش موسی شهاب
ساقی لطف قدم داده به جام کرم بهر دلش دم بدم از خم خلقت شراب
کرده دو صد بحر نوش تا شده یکدم ز هوش باز شده در خروش سینه‌ی او کاب آب
اصبح مستبشرا من سبحات‌الجمال اشرق مستهترا من سطوات‌القراب
لاح من اسراره طلعت صبح‌الیقین راح بانواره ظلمت لیل ارتیاب
راهبر اصفیا پیشرو اولیا هم کنف انبیا صاحب حق کامیاب
شیخ شیوخ جهان قطب زمین و زمان غوث همه انس و جان معتق مالک رقاب