در مدح شیخ حمیدالدین احمد واعظ

در سر آن دو زلف کافر تو دل و دین رفت این مسلمان را
چشم تو می‌کند خرابی و ما بر فلک می‌زنیم تاوان را
گر خرابی همی کند چه عجب؟ خود همین عادت است مستان را
مردم چشم تو سیه کارند وین نه بس نسبت است انسان را
همه جایی تو را خوش است ولیک بی تو خوش نیست اهل ملتان را
شاد کن آرزوی دلها را بزدای از صدور احزان را
قصه‌ی درد من بیا بشنو می‌نیابم، دریغ، درمان را
باز سرگشته‌ام همی خواهد تا چه قصد است چرخ گردان را
خواهدم دور کردن از یاران خود همین عادت است دوران را
ما چه گویی، قضا چو چوگانی چه از آنجا که گوست چوگان را؟
می‌کند خاطرم پیاپی عزم که کند یک نظاره جانان را
دیده امیدوار می‌باشد تا ببیند جمال خوبان را
منتظر مانده‌ام قدوم تو را هین وداعی کن این گران جان را
آخر ای جان، غریب شهر توام خود نپرسی غریب حیران را؟
هر غریبی که در جهان بینی عاقبت باز یابد اوطان را
جز عراقی که نیست امیدش تا ببیند وصال کمجان را
من نگویم که حسنت افزون باد چون بدان راه نیست نقصان را
باد عمرت فزون و دولت یار تا بود دور چرخ گردان را