سحرگه بر در راحت سرایی | گذر کردم شنیدم مرحبایی | |
درون رفتم، ندیمی چند دیدم | همه سر مست عشق دلربایی | |
همه از بیخودی خوش وقت بودند | همه ز آشفتگی در هوی و هایی | |
ز رنگ نیستی شان رنگ و بویی | ز برگ بینواییشان نوایی | |
ز سدره برتر ایشان را مقامی | ورای عرش و کرسی متکایی | |
نشسته بر سر خوان فتوت | بهر دو کون در داده صلایی | |
نظر کردم، ندیدم ملک ایشان | درین عالم، بجز تن، رشتهتایی | |
ز حیرت در همه گم گشته از خود | ولی در عشق هر یک رهنمایی | |
مرا گفتند: حالی چیست؟ گفتم: | چه پرسی حال مسکین گدایی؟ |