نگویی باز: کای غم خوار چونی؟

نگویی باز: کای غم خوار چونی؟ همیشه با غم و تیمار چونی؟
کجایی؟ با فراقم در چه کاری؟ جدا افتاده از دلدار چونی؟
مرا دانی که بیمارم ز تیمار نپرسی هیچ: کای بیمار چونی؟
نیاری یاد از من: کای ز غم زار درین رنج و غم بسیار چونی؟
مرا گر چه ز غم جان بر لب آمد نخواهی گفت: کای غم خوار چونی؟
تو گر چه بینیم غلتان به خون در نگویی آخر: ای افگار چونی؟
سحرگه با خیالت دیده می‌گفت: که هر شب با من بیدار چونی؟
خیالت گفت: کری نیک زارم ز بهر تو، که هر شب زار چونی؟
سگ کویت عراقی را نگوید شبی: کای یار من، بی یار چونی؟