جانا، نظری که ناتوانم | بخشا، که به لب رسید جانم | |
دریاب، که نیک دردمندم | بشتاب، که سخت ناتوانم | |
من خسته که روی تو نبینم | آخر به چه روی زنده مانم؟ | |
گفتی که: بمردی از غم ما | تعجیل مکن که اندر آنم | |
اینک به در تو آمدم باز | تا بر سر کوت جانفشانم | |
افسوس بود که بهر جانی | از خاک در تو بازمانم | |
مردن به از آن که زیست باید | بیدوست به کام دشمنانم | |
چه سود مرا ز زندگانی | چون از پی سود در زیانم؟ | |
از راحت این جهان ندارم | جز درد دلی کزو بجانم | |
بنهادم پای بر سر جان | زان دستخوش غم جهانم | |
کاریم فتاده است مشکل | بیرون شد کار میندانم | |
درمانده شدم، که از عراقی | خود را به چه حیله وارهانم؟ |