نگارا، بیتو برگ جان ندارم | سر کفر و غم ایمان ندارم | |
به امید خیالت میدهم جان | وگرنه طاقت هجران ندارم | |
مرا گفتی که: فردا روز وصل است | امید زیستن چندان ندارم | |
دلم دربند زلف توست، ورنه | سر سودای بیپایان ندارم | |
نیاید جز خیالت در دل من | بخر یوسف، سر زندان ندارم | |
غمت هر لحظه جان میخواهد از من | چه انصاف است؟ چندین جان ندارم | |
خیالت با دل من دوش میگفت | که: این درد تو را درمان ندارم | |
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس | که من با تو بگویم کان ندارم | |
وگر لطف خیال تو باشد | عراقی را چنین حیران ندارم |