نرسد به هر زبانی سخن دهان تنگش | نه به هر کسی نماید رخ خوب لاله رنگش | |
لب لعل او نبوسد، به مراد، جز لب او | رخ خوب او نبیند بجز از دو چشم شنگش | |
لب من رسیدی آخر ز لبش به کام روزی | شدی ار پدید وقتی اثر از دهان تنگش | |
به من ار خدنگ غمزه فگند چه باک؟ لیکن | سپرش تن است، ترسم که بدور رسد خدنگش | |
چو مرا نماند رنگی همه رنگ او گرفتم | که جهان مسخرم شد چو برآمدم به رنگش | |
منم آفتاب از دل، که ز سنگ لعل سازم | منم آبگینه آخر، که کند خراب سنگش | |
ز میان ما عراقی چو برون فتاد، حالی | پس ازین نمانده ما را سرآشتی و جنگش |