چنین که غمزهی تو خون خلق میریزد | عجب نباشد اگر رستخیز انگیزد | |
فتور غمزهی تو صدهزار صف بشکست | که در میانه یکی گرد برنمیخیزد | |
ز چشم جادوی مردافگن شبه رنگت | جهان، اگر بتواند، دو اسبه بگریزد | |
فروغ عشق تو تا کی روان من سوزد | فریب چشم تو تا چند خون من ریزد؟ | |
مرنج، اگر به سر زلف تو در آویزم | که غرقه هرچه ببیند درو بیاویزد | |
تو را، چنان که تویی، تا کسیت نشناسد | رخ تو هر نفسی رنگ دیگر آمیزد | |
اگر چه خون عراقی بریزی از دیده | به خاکپای تو کز عشق تو نپرهیزد |