به یک گره که دو چشمت بر ابروان انداخت
|
|
هزار فتنه و آشوب در جهان انداخت
|
فریب زلف تو با عاشقان چه شعبده ساخت؟
|
|
که هر که جان و دلی داشت در میان انداخت
|
دلم، که در سر زلف تو شد، توان گه گه
|
|
ز آفتاب رخت سایهای بر آن انداخت
|
رخ تو در خور چشم من است، لیک چه سود
|
|
که پرده از رخ تو برنمیتوان انداخت
|
حلاوت لب تو، دوش، یاد میکردم
|
|
بسا شکر که در آن لحظه در دهان انداخت
|
من از وصال تو دل برگرفته بودم، لیک
|
|
زبان لطف توام باز در گمان انداخت
|
قبول تو دگران را به صدر وصل نشاند
|
|
دل شکستهی ما را بر آستان انداخت
|
چه قدر دارد، جانا، دلی؟ توان هردم
|
|
بر آستان درت صدهزار جان انداخت
|
عراقی ار دل و جان آن زمان امید برید
|
|
که چشم جادوی تو چنین در ابروان انداخت
|